#مدال_خورشید_پارت_53


پارسا به چشمان پسر دقت کرد؛ چشمان آویسا. موهای خرمایی مهرانه. لب ها و بینی اش هم به مهرانه رفته بود. پارسا با مهربانی خم شد و دستی به سر پسرک کشید؛ چشمان پسر گرد شد؛ با بهت گفت:« شما... ارباب پارسا هستین؟ »

پارسا لبخندی مهربان تحویل پسر داد و گفت:« بعله! خودمم! اسم تو چیه؟ » پسرک آرام گفت:« سهیل. » بعد در حالی که با انگشتانش بازی می کرد، با چهره ای خجالت زده گفت:« ولی شما خیلی مهربونین که! »

رامین با خنده گفت:« مگه قرار بود بدجنس باشه؟! » بعد محکم پشت پارسا زد و گفت:« ببین! آوازه ی بی احساس بودن و خشن بودنت به این بچه هم رسیده! » پارسا آرام توی سرِ دوستش زد؛ بعد به طرف سهیل خم شد تا با او هم قد شود؛ پرسید:« خب، مگه قرار بود مهربون نباشه، کوچولو؟! »

ـ نه... ولی اون خانومه که حالش بد بود، به من گفت شما یه جوری هستین!

رامین گوش تیز کرد:« اون خانومه که حالش بد بود؟ » سهیل لب پایینش را گزید و گفت:« اوهوم! » مهرانه با خشم گفت:« اوهوم چیه بچه؟! مؤدب باش! » پارسا خندید و گفت:« اشکالی نداره! » بعد رو به سهیل کرد:

ـ اون خانومه که حالش بد بود، چه شکلی بود؟

سهیل گفت:« چشماش خیلی قشنگ بود. روی تخت نشسته بود. من می خواستم یواشکی برم تو کتابخونه که یهویی دیدم رفتم تو اتاق اون. بعد یه خانومه پرستاره بهم گفت با اون خانوم مریضه حرف بزنم که حالش خوب بشه. »

پارسا دستش را زیر چانه اش زد و متفکرانه زمزمه کرد:« اون خانوم مریضه... » بعد ناگهان رو به مهرانه پرسید:« سهیل معمولاً به افراد کدوم دوره ی سنی میگه خانوم؟ »

ـ خب، من بهش یاد دادم به هر دختری که از خودش بزرگتر بود اینو بگه!

پارسا با عصبانیت اخم کرد و با صدای بلندی پرسید:« خب، اون خانومه دیگه راجع به من چی گفت؟ » رامین با تعجب نگاهش کرد. پارسا اخمش را پررنگ تر کرد و با صدای بلند تری پرسید:« چی گفت؟! »


romangram.com | @romangram_com