#مدال_خورشید_پارت_4
فقط و فقط یک بار پارسا به درخواست بازی با بچه ها جواب مثبت داد، و آن هم در ده سالگی. ولی وقتی وارد تیم وسطی شد، شروع کرد به توضیح تاریخچه ی وسطی و انواع مختلف آن در کشور های مختلف. این شد که حوصله ی بچه ها سر رفت و از بازی اخراجش کردند. پارسا هم از خدا خواسته به مطالعه ی دلایل فرضی ایجاد بیگ بنگ ادامه داد و سرگرم شد.
در مدرسه هم اوضاع خوبی با بچه ها نداشت. بچه ها هم با او کاری نداشتند و فقط به چشم خوخوان ترین آدم مدرسه نگاهش می کردند. تمام نگرانی پدر و مادرش همین عواطف و احساسات اجتماعی پسرشان بود، ولی مخالفت شدید ارباب شایسته ی بزرگ با روانشناس، مانع از بهبود هر چند جزئی دهمین نوه می شد. در واقع، پدربزرگ، کاملاً با این منطقی بودن و خشکی رفتار نوه ی محبوبش راضی بود.
پارسا پسری بود با قد بلند، پوست سفید و رنگ پریده، چشمان سبز تیره و براق. ارباب شایسته عاشق چهره ی نوه اش بود و از همه بیشتر هم موهایش را دوست داشت. موهایی که همیشه ی خدا به هم ریخته بودند. موهایی به رنگ قهوه ای، و آن هم نه یک قهوه ای معمولی. چون اردشیر خان اعتقاد داشت که رنگ موهای عزیز دلش هیچ جا پیدا نمی شود و همیشه می گفت که موهای پارسا به رنگ تنه ی سرحال ترین درخت کاج و خوشمزه ترین شکلات دنیاست.
هر کدام از بچه ها بودند، در برابر این همه لطف و محبت پدرجان که صد البته شامل هر کسی نمی شد، خودشان را لوس می کردند و تمام تلاششان می شد جلب رضایت بیشتر ارباب؛ ولی پارسا... هیچ! طبق معمول، خنثی.
خنثی و بی احساس، درست عکس خواهرش...
فصل سوم: پری بانو
وقتی پریا به دنیا آمد، چیزی نبود که زندگی اش را تلخ و سخت کند. هر چیزی که می خواست در اختیارش بود، و این هر چیزی ها عموماً شامل باربی می شد. نوه ی دوازدهم خانواده ی شایسته، فقط و فقط باربی را قبول داشت، و نه هیچ عروسک دیگری؛ و اصلاً هم اهمیت نمی داد که همه ی باربی ها شبیه هم هستند. به محض این که یکی از آن باربی ها کهنه می شد، یکی دیگر در اختیار پریا کوچولو بود؛ تا وقتی که خدا را شکر، این دختر در سن 7 سالگی باربی خریدن را کنار گذاشت و شروع به جمع کردن کلکسیون «لباس های باربی» کرد.
پریا چند کمد خیلی کوچولو، با رخت آویز های خیلی کوچولو داشت. پالتو ها، لباس های مجلسی، پیراهن ها، دامن ها و شلوار ها را خیلی مرتب در آن ها می چید. کیف ها و کفش ها را در گنجه ها می گذاشت و شب به شب، باربی ها را در تخت های مخصوصشان می خواباند. تخت هایی که در یک خانه ی عروسکی دست ساز پدرش قرار داشتند.
وقتی پریا ده ساله شد، باربی ها جذابیتشان را از دست دادند؛ گوشه ای از اتاق بزرگ پریا در عمارت شایسته که به باربی ها اختصاص داشت، خاک گرفت و فکر و ذکر پریا شد کامپیوتر و تلفن همراهش.
پس از گذشتن سیزدهمین بهار زندگی پریا، بازی ها و سایت های مختلف و پیامک بازی های وقت و بی وقت، اندکی رنگ باختند و چیز دیگری وارد زندگی او شد. و آن، چیزی نبود جز رمان های عاشقانه.
پریا طبق معمول انگار اصلاً نمی دید که همه ی رمان های عاشقانه یک موضوع کلیشه ای و تکراری دارند و شبیه هم هستند. فقط یکی را در عرض دو روز می خواند و با لذت سراغ بعدی می رفت.
romangram.com | @romangram_com