#مدال_خورشید_پارت_3
اولین قدم های پارسا در سن یک سالگی، شروع بدبختی بود؛ او به هر جایی سرک می کشید، به همه چیز دست می زد، گلدان های عتیقه را می شکست و وسایل خدمتکار ها را خراب می کرد، ولی ارباب بزرگ می گفت:« فدای سرش. الآن سن یادگیریشه، بذارین بازی کنه تا یاد بگیره. آدم با بازی و سرگرمیه که باهوش می شه. »
و در واقع همین طور هم شد. بازیگوشی های ارباب کوچک او را به یک کودک باهوش تبدیل کرد. بچه ای که می توانست جواب هرچه می خواهد را بیابد. در پنج سالگی می توانست کامل به زبان های فارسی، انگلیسی و فرانسه صحبت کند؛ در هشت سالگی خودش به تنهایی یک وبسایت طراحی کرد؛ جواب سخت ترین معماهای ریاضی را در ده سالگی به آسانی می یافت و در یازده سالگی به کمک پدربزرگش یک فروشگاه زنجیره ای اسباب بازی با نام تجاری فرفره تأسیس کرد. شاید به خاطر همین کارهای سنگین بود که اولین تار موی سفیدش در پانزده سالگی نمایان شد.
ارباب شایسته ی بزرگ به نوه اش افتخار می کرد؛ هوش او در تمام خاندان عظیم شایسته بی نظیر بود. میان نه فرزند و بیست نوه، هیچ کس به اندازه ی نوه ی دهمش، پارسا پیش پیرمرد ارزش و محبوبیت نداشت. به خاطر همین بود که به او « ارباب شایسته ی کوچک » می گفتند. چون بعد از حرف پدربزرگش، حرف او در آن خانه اولویت داشت.
وقتی ارباب شایسته ی کوچک سیزده ساله شد، مدیریت تک تک شعبه های فروشگاهش را واگذار کرد؛ سرپرستی همه ی آن ها را هم به پدربزرگش سپرد و خودش را کنار کشید، چون معتقد بود کار خسته کننده و بیهوده ای است.
دو هفته بعد، دهمین نوه ی خاندان شایسته، کار جدیدی را شروع کرد؛ قبول سفارش برای طراحی و ساخت سایت. شرکت های مختلفی کار طراحی وبسایتشان را به پارسا می سپردند. البته هزینه های گزافی هم می گرفت، که حقش بود. چون کیفیت کارِ بالایی داشت.
و بالاخره در چهارده سالگی، این کار هم از چشم پارسا افتاد. در عوض، علاقه ی پارسا به معماری برانگیخته شد. طرح هایی که می داد و ماکت های دست سازش، آن قدر پیش بعضی رئیس شرکت ها محبوب بود، که پارسا در ازای دریافت مبلغ قابل توجهی، آن ها را می فروخت و حساب بانکی اش را بیشتر و بیشتر پر می کرد.
لازم نبود کسی بداند که طرح ساختمان ها، کار یک پسر بچه است. لازم بود؟
ولی با وجود همه ی تلاش ها و تجارت پنهانی و شاید غیر قانونی، پارسا علاقه ای به پول نداشت. تنها به این دلیل پول می گرفت که زحماتش بی پاداش نماند. کار درستی هم می کرد.
ولی این پسر باهوش، یک مشکل بزرگ داشت؛ و آن این بود که احساساتش فعال نبود. به هیچ لطیفه ای نمی خندید، از مرگ هیچ کس ناراحت نمی شد، در برابر بدترین توهین ها خم به ابرو نمی آورد و از گرفتن با ارزش ترین هدیه ها هم احساس شادی نمی کرد.
از همان کودکی، همبازی اش کتاب های مختلف و مهندسین و دکتران رشته های مورد علاقه اش بودند. هیچ بچه ای در فامیل جرئت نزدیک شدن به او را نداشت، چون در برابر کوچک ترین اختلالی در مطالعه اش واکنش نشان می داد. واکنشش هم این بود که به ارباب شایسته ی بزرگ اطلاع می داد و او هم حساب بچه هایی را که مزاحم نوه ی محبوبش شده بودند، می رسید.
romangram.com | @romangram_com