#مدال_خورشید_پارت_29


مدال خورشید-فصل هشتم

پریا در حالی که تند تند پاهایش را از زیر صندلی تاب می داد، گفت:« ما منتظریم! » آویسا تخته وایت برد را به زور جلوی بچه ها کشید و ماژیک را در دستش چرخاند.

ـ یادتون باشه، این فقط یه خلاصه ی کوتاه از حجم عظیم مطالبیه که قراره در آینده ی نزدیک بدونین. چیزهایی که الان گفته میشه، صرفاً جهت مشخص کردن هویت و وظیفه ی شماست.

پارسا چپ چپ نگاه کرد و گفت:« وظیفه؟ فکر نمی کنم ما در قبال کسی، وظیفه ای داشته باشیم!»

ـ اتفاقاً شما در قبال یه دنیا مسئولین.

پارسا اخم کرد و گفت:« ولی ما این مسئولیت رو قبول نکردیم! » آویسا عصبی جواب داد:« شما حتی نمی دونین وظیفه تون چی هست! » پارسا با خونسردی ادامه داد:« ولی معلومه اون قدر سخت و خطرناکه که به خاطرش والدینمون به گریه و زاری افتادن! » آویسا فریاد زد:« والدینتون سال ها قبل قول دادن که شما این وظیفه رو انجام می دین! »

ـ ولی چرا ما باید چوب ندونم کاری اونا رو بخوریم؟ چرا خودشون نمی خوان اون وظیفه رو انجام بدن؟ چرا اون قدر بی مسئولیتن که انداختن گردن ما؟!

ـ بس کن پارسا!!!

پارسا خونسرد جواب داد:« چطور توقع دارین صبر کنم؟ » آویسا جیغ زد:« لااقل بهم فرصت توضیح بده! » پارسا ساکت شد. سرش را پایین انداخت و به آرامی دستور داد:« توضیح بده. » آویسا نفس عمیقی کشید و شروع کرد.

دست هایش را به هم مالید و گفت:« خب، قبایل حقیقی که بعداً کامل تر در موردشون توضیح داده میشه، در زمان کورش کبیر از انسان ها جدا شدن و توی یه دنیای دیگه ولی توی همین زمین به زندگیشون ادامه دادن. یعنی در واقع، از دید انسان ها پنهان شدن. در مورد قبایل حقیقی و دلایل جدا شدنشون بعداً بیشتر توضیح می دیم. فعلاً باید بگم که پدربزرگتون چطور یه نفر از قبایل حقیقی رو ملاقات کرد. »


romangram.com | @romangram_com