#مدال_خورشید_پارت_28

رامین با مشت های گره کرده و صورت سرخ از خشم، غرید:« تو این کارو نمی کنی دختره ی کم طاقت! » لیلی خنده ی ریزی کرد و گفت:« تو زیادی محافظه کاری رامین! بهتره یه کم شجاع تر باشی! » ناگهان صدای آویسا از پشت سر لیلی به گوش رسید:

ـ احمق بودن و کارهارو بدون فکر انجام دادن، نشونه ی شجاعت نیست تاریخ نگار!

لیلی با لبخند به طرف دختر مو آبی برگشت. آویسا ادامه داد:« در ضمن، رامین یه محافظه و شغل و وظیفه اش ایجاب میکنه که محافظه کار باشه. » پارسا پرسید:« منظورت از این که رامین محافظه، چیه؟ » آویسا ناگهان جلوی دهانش را گرفت و با صدای خفه ای گفت:« نباید الان می گفتم! بعداً میگم. »

بعد رو به لیلی کرد و با اخم گفت:« تو خیلی احمق تر از چیزی هستی که نشون میدی! » پارسا پوزخند زد و گفت:« تازه فهمیدی؟ » لیلی چشم غره ای رفت و چیزی نگفت. آویسا دست هایش را از دو طرف آویزان کرد و زمزمه کرد:« خب... بذار ببینیم چی باعث شده که این خانوم احمق بخواد حلقه ی به این خطرناکی رو دستش کنه. » و دست راستش را روی پیشانی لیلی گذاشت.

پریا پرسید:« داری چی کار می کنی؟ » آویسا لبخند زد.

ـ ذهن خوانی!

پارسا از جا پرید:« چی؟! واقعاً ... میتونی این کارو بکنی؟! » آویسا خونسرد پاسخ داد:« این ساده ترین کاریه که یه نفر از قبایل حقیقی میتونه انجامش بده. » بعد، چشمانش را بست و سکوت کرد.

بعد از سه ثانیه، جیغ کوتاهی کشید و یک قدم عقب رفت. پریا با نگرانی فریاد زد:« چی شده؟ » پارسا خنده ی کوتاهی کرد و گفت:« مثل این که از حجم زیاد بلاهت لیلی جا خورده. » آویسا زمزمه کرد:« خفه شو. » پارسا جا خورد. خواست چیزی بگوید که آویسا فریاد زد:« گفتم خفه شو! »

با سرعت به طرف لیلی برگشت و صورت او را در دست هایش قاب گرفت. در چشم های آبی رنگش زل زد و آرام پرسید:« تو فقط می خواستی امتحانشون کنی؟ فقط می خواستی بدونی کدومشون آینده نگرن و به عواقب کار فکر می کنن؟ می خواستی بدونی کدومشون صبور و پر طاقتن؟ » لیلی با خونسردی لبخند زد و جواب داد:« چرا وقتی چیزی رو می دونی، بازم می پرسی؟»

آویسا صورت لیلی را رها کرد، با آه عمیقی روی زمین نشست و دستی به موهایش کشید. زمزمه کرد:« می دونستم اون تاریخ نگار پیر همیشه باهوش ترین هارو انتخاب می کنه. » بعد لبخند عمیقی زد و در حالی که بلند می شد، گفت:« من دیگه برم. الانه که خانواده ی فضولتون بیدار شن و منو ببینن. اون وقت گاومون زاییده. » ریز ریز خندید.

پارسا نگاه خشمگینش را از لیلی گرفت و اعتراض کرد:« پس چیزایی که قرار بود بدونیم چی میشه؟ » آویسا جدی شد؛ دیگر در چهره اش از معصومیت و شادی چند لحظه پیش خبری نبود. آرام و با اخمی ملایم جواب داد:« می خواین همه چیو بدونین؟ پس دنبالم بیاین. »

romangram.com | @romangram_com