#مدال_خورشید_پارت_27


رامین پرسید:« ساعت چنده؟ » پارسا به ساعت کنار تخت خیره شد و گفت:« شیش و بیست و هفت دقیقه. » رامین دوباره آه کشید و بعد بلند شد؛ ایستاد و دست هایش را به بالا کشید. با طعنه گفت:« چه خواب خوبی کردیم! » پارسا خندید و به دنبال دوستش بلند شد. پرسید:« کجا می خوای بری؟ »

ـ می رم بیرون قدم بزنم.

و از در اتاق بزرگ پارسا بیرون رفت. پارسا لبخند کمرنگی زد و به خودش گفت:« نشستم اینجا که چی بشه؟ برم بیرون یه هوایی به سرم بخوره، شاید یه چیزایی به ذهنم رسید. » و دنبال رامین به راه افتاد.

در حیاط عظیم عمارت شایسته، پریا کنار استخر نشسته بود و پاهایش را از لبه ی استخر آویزان کرده بود. چشمانش بسته بود و لبخند می زد.

نسیم خنک و لذت بخش صبحگاهی، صورت پارسا و رامین را نوازش داد و جان تازه ای به جسم و روح خسته شان بخشید؛ پارسا چشم بسته به طرف استخر راه افتاد. بعد، کنار پریا نشست و دست رامین را هم کشید که بنشیند.

پریا بی حرف به رو به رویش خیره شده بود و تکان نمی خورد. رامین رد نگاهش را گرفت و به دختری رسید که در آن سوی استخر ایستاده بود. لیلی دستش را به کمر زده بود و مستقیم به درخت بید مجنون نگاه می کرد. رامین با صدای بلندی گفت:« لیلی! بیا این جا! »

لیلی اخم کمرنگی کرد و جواب نداد. نفس عمیقی کشید و دستانش را روی صورتش قرار داد؛ بعد، کمی جلو رفت و برگ های بید را لمس کرد؛ لبخند کم جانی رو به برادرش زد و آرام گفت:« رامین! یه کاری بگم می کنی؟ »

ـ چه کاری؟

لیلی لبخندی شیطانی زد و گفت:« حلقه رو دستت کن! » رامین بریده بریده گفت:« چی؟... دیوونه شدی دختر؟ شاید... شاید خطرناک باشه! » لیلی سرش را پایین انداخت و در حالی که با انگشتانش بازی می کرد، گفت:« ولی تنها راهیه که ممکنه حقیقتو زودتر از موعد نشون بده. ببینم، نکنه می ترسی؟ » رامین لبانش را به هم فشرد و گفت:« نخیرم. در ضمن، اصلاً لازم نیست که ما حقیقتو زودتر از موعد بدونیم. به جای خطر کردن، میشه یه کم صبر کرد. »

لیلی چشمانش را ریز کرد و جواب داد:« خب، اگه تو این کارو نمی کنی، خودم اون حلقه رو دستم می کنم. » رامین پوزخندی زد و گفت:« اون حلقه دست تو نیست که! » لیلی دست به سینه شد و با نگاهی عاقل اندر سفیه گفت:« ولی مثل اینکه توی کتابخونه جا مونده بود و الان... » جعبه ی مخملی را از جیبش در آورد و بالا گرفت:« ... دست منه! »


romangram.com | @romangram_com