#مدال_خورشید_پارت_26
بیژن شایسته، با صدای آرام و خسته ای ادامه داد:« با گریه چیزی درست نمیشه سیما جون. آروم باش. با این گریه ها و ضجه هات یه کاری نکن که بچه ها بترسن. » آویسا زد زیر خنده و گفت:« نه که حالا نترسیدن؟! » ارباب چشم غره ای رفت و آویسا ساکت شد.
پریا ناگهان زد زیر گریه. پارسا اخم کرده بود. رامین لبش را می گزید و لیلی هم دست به سینه نشسته بود. هیچ کدام از این چهار نفر، معنی عکس العمل های غیر منتظره ی والدینشان را نمی فهمیدند، ولی اجازه ی حرف زدن هم نداشتند. پارسا مدام اخمش را غلیظ تر و غلیظ تر می کرد. سرش درد گرفته بود؛ عادت نداشت چیزی را از او پنهان کنند و یا خودش نتواند بفهمد. عصبی شده بود و نمی توانست بیشتر از این منتظر فهمیدن حقیقت بماند.
چند دقیقه ای در سکوت گذشت. ناگهان آویسا جیغ کشید:« صبر کنین ببینم! » ارباب انگشتش را روی بینی اش گذاشت و گفت:« هیس! الان همه میان می بیننت دختر! » آویسا دستش را به کمر زد و زمزمه کرد:« آقا محمد و مهسا خانوم گفتن که ما بچه هامونو میدیم. یعنی هر دو تا. مگه قرار نبود فقط رامین باشه؟ »
ارباب شایسته ی بزرگ، با تکیه به عصایش بلند شد و گفت:« من دیگه خیلی پیر شدم آویسا. جادوی بدنم به اندازه ای قد نمی ده که بتونم وقایع رو خوب یادداشت کنم... » پارسا از جا پرید و فریاد زد:« جادو؟؟؟» ارباب با چشمش اشاره زد که بنشیند و ساکت باشد.
پارسا با غیض نشست و دست به سینه شد. ارباب ادامه داد:« از اون گذشته، من اون قدر ضعیفم که نمی تونم این همه راه برم. به خاطر همین وظیفه ی وقایع نگاریم رو به لیلی واگذار کردم. » با لبخند به لیلی نگاه کرد و ادامه داد:« مطمئنم که می تونه از پسش بر بیاد. »
لیلی خواست حرفی بزند که ارباب گفت:« حرف نباشه! دیگه گریه و زاری هم بسه. همین حالا همه می رن بخوابن. فردا کلی کار داریم. » رامین بلند شد و فریاد زد:« فکر می کنین با این همه حرفای نامفهومی که بهمون زدین و سوالاتی که بی جواب گذاشتین، ما خوابمون می بره؟ نه واقعاً با خودتون چه فکری کردین! شما حتی حاضر نیستین حرفاتونو توضیح بدین! شما... »
پدرش محمد، حرفش را قطع کرد و گفت:« صبور باش رامینم. فردا همه چیز مشخص میشه. »
ـ ولی...
ـ فردا. فقط و فقط فردا، رامین.
ارباب این را گفت و با لبخندی شیطانی ادامه داد:« و در ضمن؛ با دنیایی که همیشه می شناختین و بهش عادت داشتین، خداحافظی کنین! »
پارسا به پهلوی راستش غلتید و به رامین خیره شد؛ دوست صمیمی اش به سقف خیره شده بود و پلک نمی زد. نفس عمیقی کشید و گفت:« تو هم خوابت نمی بره پارسا؟ » پارسا دستان قفل شده اش را روی سینه اش گذاشت و جواب داد:« هر کسی توی این شرایط باشه، خوابش نمی بره. » رامین خندید و گفت:« خیلی جالبه، نه؟ شیش نفری نشستن دور هم گریه می کنن میگن ما بچه هامونو نمی دیم! معلوم نیست قراره مارو به کی بدن! بعدشم میگن با زندگی معمولتون خداحافظی کنین! ولی جوابمونو نمی دن! نمیگن قضیه چیه و ما باید چی کار کنیم و کجا بریم. دیوونه شدم به خدا! » پارسا پوزخندی زد و هیچ چیز نگفت.
romangram.com | @romangram_com