#مدال_خورشید_پارت_30

یکی از دست هایش را بالا برد و ادامه داد:« وقتی اردشیر شونزده ساله بود، عاشق منیره شد... » پریا گفت:« آخـــی! » آویسا خشن شد:« میذاری حرفمو بزنم؟ » بعد، نفسی عمیق کشید و ادامه داد:« اون زمان منیره به یه بیماری لاعلاج مبتلا بود. وقتی یکی از افراد ما داشت برای کار فوق العاده مهمی از دریچه ی ارتباط دو دنیا رد می شد، اردشیر به طور اتفاقی اونو دید. فکر کرد که اون یه فرشته ست و ازش خواست که منیره رو شفا بده. ولی اون زن، همونی که از دریچه اومده بود، یه شرط گذاشت؛ ... »

آویسا چشمانش را بست و ادامه داد:« اون زن، بانو نازک، مادر مادربزرگ من، دید با یه بچه ی نگران طرفه و تنها در صورتی قبول کرد منیره رو شفا بده که... چه جوری بگم... که اردشیر اولین پسرِ سومین پسرشو به عنوان صاحب عصا به قبایل حقیقی بده. »

رو به پارسا کرد و آرام گفت:« یعنی تو، پارسا. » پارسا نفس عمیقی کشید و چشمان پر از سوالش را به پاهایش دوخت؛ زمزمه کرد:« منظورت از صاحب عصا چیه؟ » آویسا به چراغ مطالعه ی پارسا خیره شد و جواب داد:« عصا یکی از اشیای مقدس و فوق العاده قوی ماست و قدرت هاش شامل کارای فوق العاده جالبی میشه. »

لیلی خونسرد و با لبخندی مسحور کننده رو به آویسا گفت:« دقت کردی چقدر از کلمه ی فوق العاده استفاده می کنی؟ » رامین زیر لب غرید:« الان وقت این حرفا نیست لیلی! » لیلی گفت:« من که به هیچ وجه این موقعیت رو یه موقعیت بحرانی محسوب نمی کنم. اگر این موقعیت، خطری و مهمه، پس این خانوم وظیفه داره احساس به خطر رو در ما ایجاد کنه. » بعد رو به آویسا ادامه داد:« معذرت می خوام خانوم! ادامه بدین لطفاً! »

آویسا سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:« هیچ وقت درست نمیشه! »

ادامه داد:« اردشیر نوجوون هم در مورد تمام رازها و مسائل قبایل حقیقی آگاه شد و شرط رو قبول کرد. می دونم، می تونست اصلاً کمتر از سه تا بچه داشته باشه و وارثش رو راحت کنه، ولی منیره خیلی بچه دوست داشت و همیشه آرزو داشت بیشتر از 5 تا بچه داشته باشه. اردشیر هم که از ترس ناراحتی منیره، قضیه ی قبایل حقیقی رو بهش نگفت و سومین بچه به دنیا اومد. » پارسا آهی کشید و زمزمه کرد:« بعدش؟ »

ـ هیچی! اردشیر تبدیل شد به دوست قبایل حقیقی و وقایع نگارِ محبوب ما.

گوش های لیلی تیز شد؛ سریع پرسید:« وقایع نگار؟ همونی که منم هستم؟ » آویسا با لبخند جواب داد:« بله عزیزم. وقایع نگار وظیفه داره تمام اتفاقات مهم قبایل حقیقی رو یادداشت کنه. » لیلی سرش را تکان داد و متفکرانه پرسید:« پس من باید همه چیو بنویسم... ولی چرا من؟ مگه خودتون سواد ندارین؟ »

ـ سواد داریم ولی انسان نیستیم!

رامین سرش را کج کرد و پرسید:« منظورتون چیه؟ » آویسا نفس عمیقی کشید و گفت:« بذارین کامل واستون توضیح بدم. یادتونه که گفتم عصا واسمون مقدس و قدرتمنده؟ یه مدال سنگی هست که قدرتش صد برابر اون عصاست و می تونه هر کسی رو که بخواین به خدمت شما در بیاره، می تونه هر چهار عنصر طبیعت رو کنترل کنه و در کل... » دستانش را به هم کوبید، چشمانش را ریز کرد و با هیجان گفت:« فاجعه ایه واسه خودش! »

پریا دستی به صورتش کشید و پرسید:« خب حالا این مدال چه ربطی به ما داره؟ » و به لیلی نگاه کرد تا حرفش را تأیید کند. ناگهان چشمان لیلی برق زد؛ با هیجان گفت:« وقایع نامه! حماسه ی مدال! روی اون دفتری که به من دادن، نوشته شده وقایع نامه ی حماسه ی مدال! این... همون مداله، مگه نه؟ » آویسا با لبخند سرش را تکان داد. پارسا هم دستانش را به هم کوبید و با همان لحن خونسرد همیشگی اش گفت:« پس باید وقایع رو توی اون دفتر غول پیکر بنویسی! »

romangram.com | @romangram_com