#مدال_خورشید_پارت_22

ناگهان دست سفید و سرد دختر، مچ دست پارسا را گرفت. پارسا نفسش را با سرعت داخل ریه هایش فرستاد و چشم هایش گشاد شد. دختر آرام آرام چشمان آبی آسمانی اش را باز کرد و حلقه ی دستش به دور مچ پارسا را گشود. با بغض به چشمان سبز پارسا که حالا تیره تر شده بودند، خیره شد و گفت:« آب! » پریا با دستانی لرزان لیوانی را پر از آب کرد. لیلی به دختر کمک کرد که بنشیند و پریا لیوان را به دستش داد. دختر آب را در سکوت خورد و لیوان را به پریا برگرداند. بعد زمزمه کرد:« ممنونم رابط! » پریا با چشمانی گشاد شده گفت:« اسم من پریاست! » دختر با لبخند چشمانش را بست و سرش را به علامت مثبت تکان داد.

پارسا کنارش زانو زد و پرسید:« حالتون خوبه خانوم؟ » دختر دوباره با لبخند به پارسا خیره شد و گفت:« اوهوم! شما خوبین؟ » پارسا به رامین نگاهی پرسشگرانه انداخت و بعد، رو به دختر پرسید:« میشه بپرسم چرا این طور زخمی شدین؟ »

دختر لبانش را جمع کرد و جواب داد:« وقتی داشتم از دریچه رد می شدم، تیر خوردم. » پارسا اخم کمرنگی کرد و دوباره پرسید:« از کدوم دریچه رد می شدین؟ » لیلی بلافاصله بعد از پارسا پرسید:« شما چه موجودی هستین؟ »

پارسا با اخم به سمت لیلی برگشت و با عصبانیت گفت:« میشه اینقدر هولش نکنین و بذارین من به ترتیبی که صلاح میدونم سوالات مشترکمونو بپرسم؟ » لیلی لب هایش را به هم فشار داد و هیچ چیز نگفت. دختر مو آبی لبانش را آویزان کرد و گفت:« میشه با هم دعوا نکنین؟ »

پارسا و لیلی هم زمان گفتند:« نه نمیشه. » بعد پارسا ادامه داد:« خب، کجا بودیم؟ آها، از کدوم دریچه رد می شدین؟ » دختر آب دهانش را قورت داد و گفت:« دریچه ی ارتباط. »

ـ ارتباط چی؟

ـ ارتباط دو دنیا.

ـ دو دنیا دیگه چیه؟

دختر به پهنای صورت خندید و گفت:« بعداً می فهمین! » پارسا با حرص چشمانش را در حدقه چرخاند و پرسید:« خب... شما... شما چه موجودی هستین؟ انسانین، یا ... یا... اِلف؟ » دختر سرفه ای کرد، بعد صورتش از درد در هم رفت و دستش را روی زخم در حال بسته شدن گلویش گذاشت. رامین لبش را گزید و گفت:« به خودتون فشار نیارین. » دختر دستش را برداشت و با لبخندی مهربان جواب داد:« من حالم خوبه. شما چه سوالی پرسیده بودین؟ » پریا به سرعت پرسید:« پرسیدیم که شما چه موجودی هستین؟ »

ـ خوب... من یه پری هستم. شاهدخت قبیله ی آپی ها، یکی از قبایل ده گانه ی حقیقی.

پارسا اخم کرد؛ رامین به زمین خیره شد؛ پریا ناخنش را به دندان گرفت و لیلی هم دست به سینه ایستاد. دختر دوباره لبخند زد، دستی به موهای صاف و براق آبی رنگش کشید و با لحن دوستانه ای گفت:« اسمم آویساست! » پارسا هیچ چیز نگفت و فقط با بهت به دختر خیره شد. دختر ناراحت و غمگین به آنها خیره شد و پرسید:« اسم مسخره ایه؟ » پریا گفت:« نه نه! خیلی هم قشنگه! » لیلی زیر لب زمزمه کرد:« آویسا... به معنای پاک و تمیز، مانند آب. از قبیله ی آپی ها. آپی، شکل باستانی کلمه ی آب. موها و چشم هایی به رنگ آب. »

romangram.com | @romangram_com