#مدال_خورشید_پارت_23
آویسا با ذوق دستانش را به هم کوبید و فریاد زد:« آفرین! من از قبیله ی آب ها هستم! » لیلی لبخندی زد و چیزی نگفت. آویسا کمی به اطراف نگاه کرد و آرام گفت:« ببخشید که مزاحمتون شدم و به زحمت انداختمتون. قصدم از اومدن به اینجا، فقط دیدن تاریخ نگار بود. آقای اردشیر شایسته. هنوز اینجا زندگی می کنن دیگه؟ »
پارسا با تعجب به سه نفری که پشت سرش ایستاده بودند، نگاهی انداخت. لیلی آب دهانش را قورت داد و سرش را پایین انداخت. بعد زمزمه کرد:« من صداشون می کنم. » پارسا دست به سینه ایستاد و گفت:« اون وقت با اجازه ی کی؟ » لیلی با تمام جرئتی که می توانست جمع کند، اخم غلیظی کرد و جواب داد:« با اجازه ی خودم و آویسا خانوم. برام مهم نیست چه فکری می کنین ولی من صلاح میدونم که پدربزرگتون رو صدا کنم. »
پارسا خواست جواب بدهد که پریا جیغ زد:« به خدا یه کلمه حرف بزنی آن چنان می زنمت که کتلت بشی! » پارسا با پوزخندی ساکت شد و لیلی از در بیرون رفت.
در کتابخانه را پشت سرش بست و نفسش را به آرامی بیرون داد. به راهروی تاریک و ترسناک رو به رویش نگاهی انداخت؛ چقدر ترسناک! هیچ چیز معلوم نبود. فقط و فقط تاریکی.
لیلی دو دستش را تا انتها باز کرد و به دیوارهای راهروی تنگ رساند؛ بعد، کورمال کورمال و با کمک دو دستش، در راهرو پیش رفت تا به در حیاط برسد. سردش شده بود و صداهای عجیبی می شنید؛ سرش را به شدت تکان داد و زمزمه کرد:« هیچی نیست لیلی، خیالاتی شدی. » در حیاط را باز کرد و از راهرو خارج شد. نفس عمیقی کشید و گفت:« دیدی لیلی؟ هنوز زنده ای! » و بعد ریز ریز خندید.
به طرف در اصلی عمارت دوید و به سرعت آن را باز کرد. بهداد، پسرعموی هجده ساله ی پارسا، روی مبل راحتی نشسته بود و در تاریکی فیلم نگاه می کرد. با دیدن لیلیِ هراسان و وحشتزده، از جایش بلند شد، پیراهنش را مرتب کرد و آرام گفت:« چیزی شده لیلی خانوم؟ »
ـ نه... نه. فقط، آقای شایسته کجان؟
ـ اینجا کلی شایسته داریم لیلی خانوم! منظورتون کدومه؟
لیلی عصبی گفت:« پدربزرگتون! » بهداد لبخندی زد و گفت:« توی اتاقشه. مشکلی پیش اومده؟ حالتون خوبه؟ میتونم کاری براتون انجام بدم؟ » لیلی لبخند خبیثی زد و گفت:« بله! لطفاً دیگه حرف نزنین. » و بهداد را در بهت و حیرت تنها گذاشت.
در راه پله، مهشاد را دید؛ دختر عمه ی لوسی که پریا و پارسا هر دو از او متنفر بودند. دختری که در چهارده سالگی، موهایش را رنگ کرده بود. چشم غره ای به لیلی رفت و با لحن کشیده و زننده ای گفت:« از سر راهم گمشو کنار سرکار خانوم نابغه! » لیلی با اخم کنار رفت و خونسرد جواب داد:« این درخواست رو می تونستین خیلی محترمانه تر بیان کنین مهشاد جان. » مهشاد سرخ و سفید شد؛ از خونسردی لیلی حرصش گرفته بود. داد زد:« اصلاً تو نصفه شبی خونه ی ما چیکار می کنی دختره ی عجیب الخلقه؟ » لیلی پوزخندی زد و گفت:« من چیز عجیبی توی خودم نمی بینم مهشاد جون. حالا با اجازه می خوام برم. »
romangram.com | @romangram_com