#مدال_خورشید_پارت_21
لیلی پوزخندی زد، دست به کمر ایستاد و گفت:« اِ؟ پس میشه بپرسم اینی که روی این کاناپه خوابیده چیه؟ یه پرتقال کاملاً معمولیه یا یه گلابی کاملاً معمولی؟! »
پارسا سرش را به چپ و راست تکان داد و گفت:« گوش مصنوعی و رنگ موی شیمیایی میتونه ظاهر این پرتقال یا گلابی رو توجیه کنه خانوم فرهنگ. »
ـ ولی هیچ چیز نمی تونه اون نور طلایی رنگی رو که از زخمش بیرون زد، توجیه کنه. این طور نیست جناب آقای شایسته؟!
«جناب آقای شایسته» را با لحنی گفت که انگار می گوید:« جناب الاغ عزیز! »
پارسا ساکت شد؛ اولین بار بود که نمی توانست جوابی پیدا کند. حسابی عصبانی شده بود. رامین بدون توجه به لبخند پیروزمندانه ی خواهرش، رو به پریا کرد و گفت:« چه خوب! بالاخره خفه شدن! » پریا لبخند کمرنگی زد و ادامه داد:« کاش می تونستین خودتونو ببینین. هردوتاتون مثل لبو شده بودین. » و زد زیر خنده. رامین هم همراه او با صدای بلند خندید و نفس زنان گفت:« لبو... لبو رو خیلی خوب اومدی! »
پارسا اخم غلیظی کرد و با تمام نفرتی که می توانست در نگاهش بریزد، به لیلی خیره شد. اگر بگویم لیلی از اخم پارسا نترسیده و یا ناراحت نشده بود، راست نگفته ام. لیلی نگاهش را از پارسا دزدید و به رامین و پریا تشر زد:« بسه دیگه! الان وقت خندیدنه؟ به جای اون چند دقیقه ساکت بشینین و ذهنتونو برای اطلاعات جدید آماده کنین. »
پریا بادی به غبغب انداخت و گفت:« ذهن من همیشه آماده س. » لیلی پوزخندی زد و جواب داد:« ذهن تو اون قدر با اتفاقات غیر واقعی اون رمانای عاشقونه پر شده که دیگه جایی برای حقایق نداره. » پارسا با خنده گفت:« ببخشیدا، با این که خودم دل خوشی از رمانای عاشقونه ندارم، ولی فکر می کنم واقعی تر از رمانای فانتزی باشه؛ خودتون این طور فکر نمی کنین؟ »
لیلی خواست جواب بدهد که رامین داد زد:« خفه شین دیگه! » بعد به تندی به لیلی نگاهی انداخت و گفت:« هیچ کس حق نداره این بحثو کش بده. شیرفهم شد؟ » لیلی لبش را گزید و به سقف خیره شد.
برای چند لحظه همه ساکت بودند. ولی ذهن پارسا، پر از صدا و زمزمه بود؛ لحظه به لحظه بیشتر سردش می شد و صداهای توی ذهنش بلندتر می شدند. انگار صدها نفر با هم حرف می زدند و پارسا یک کلمه هم از صحبت هایشان نمی فهمید.
اولین بار در عمرش بود که نمی توانست خوب تمرکز کند؛ تمام تلاشش را کرد؛ دست هایش را مشت کرده بود و چشمهایش را به هم فشار می داد. ولی باز هم فایده نداشت. به گریه افتاده بود؛ به طرف دختر دوید، شانه اش را با تمام قدرت تکان داد و با بغض فریاد زد:« چرا تو بیدار نمی شی؟ »
romangram.com | @romangram_com