#مدال_خورشید_پارت_19
ـ دِ چرا بر و بر منو نگاه میکنی؟ برو بگو بیان دیگه.
همان لحظه، مهسا خانم شال و کلاه کرده ظاهر شد و نزدیک آن ها آمد. با لبخند رو به پارسا گفت:« پارسا خاله! بچه های ما پیش تو بودن؟ بی زحمت بگو بیان دیگه بریم خونه. زیادی زحمت دادیم. » پارسا عصبی خندید و گفت:« نه بابا چه زحمتی؟! » چشمان سیما خانم گرد شد؛ دستش را روی پیشانی پسرش گذاشت و گفت:« خوبی مامان؟ تو هیچ وقت از این تعارف ها تیکه پاره نمی کردی! »
پارسا لبش را گزید، شقیقه اش را مالید و زمزمه کرد:« خیلی خوب. آروم باش. آروم باش و حل و فصلش کن. » بعد با صدایی بلند گفت:« میشه رامین و لیلی امشب اینجا بمونن؟ » مهسا خانم چشمانش را گرد کرد و گفت:« وا؟! خاله جون خوبی؟ شب اینجا بمونن که چی بشه؟ »
پارسا سریع جواب داد:« ما ... داریم روی یه پروژه کار می کنیم. به خاطر همین... خب ... باید... » مهسا خانم اخم کرد و گفت:« چه پروژه ای؟ » پارسا در حالی که با دستانش بازی می کرد، جواب داد:« پروژه ی ... پروژه ی ... » بعد به اطراف نگاهی انداخت تا شاید چیزی به ذهنش برسد. با یادآوری موهای آبی رنگ دخترک، ناگهان بشکن زد و با صدای بلند گفت:« پروژه ی شرایط زندگی موجودات آبی! »
ـ موجودات آبی؟
ـ نه... ببخشید. آبزی.
مهسا خانم لب و لوچه اش را آویزان کرد و گفت:« ببخشید عزیزم نمیشه. فردا صبح روی پروژه تون کار کنین. باشه؟ حالا برو صداشون کن. » پارسا دست هایش را به هم کوبید و فریاد زد:« نه! » مهسا خانم و مادرش با تعجب نگاهش کردند.
پارسا آب دهانش را قورت داد و گفت:« خواهش می کنم. فقط همین امشب. خیلی واجبه و باید زود تمومش کنیم. » دو زن بزرگسال و بهت زده ای که رو به رویش ایستاده بودند، نگاه پرسشگرانه ای به هم انداختند.
پارسا وارد کتابخانه شد، در را پشت سرش بست و عرق پیشانی اش را پاک کرد. بعد، نفسش را با سر و صدا بیرون داد و با صدای بلند پرسید:« به هوش نیومده؟ » رامین نگاهی گذرا به دخترک عجیب الخلقه و بیهوش انداخت و زمزمه کرد:« نه. »
پارسا روی صندلی مخصوصش نشست و پای راستش را روی پای چپش انداخت. با هر دو دست شقیقه اش را مالید و آرام گفت:« از مادرتون اجازه گرفتم که امشب اینجا بمونین. باید یه فکری به حال این مسئله بکنیم. اولین سوالی که پیش میاد اینه که؛ این، چه موجودیه؟ » همه سکوت کردند.
romangram.com | @romangram_com