#مدال_خورشید_پارت_125
پیرمرد کتابش را بست؛ سرش را به سمت دخترک برگرداند و گفت:« خب، آویسا! همون طور که حدس می زدم، نرفتی! »
آویسا تعظیم کرد و جواب داد:« نه، سرورم. برادرم اجازه داد که تا زمان برگشتن گروه جستجو اینجا توی قصر اصلی بمونم. » بعد بیشتر خم شد و با لحنی سپاسگزارانه ادامه داد:« ممنونم که اجازه دادین این جا بمونم. می دونم که خیلی بهتون زحمت دادم، ولی فقط همین یه باره. فقط می خوام وقتی بر می گردن اینجا باشم. »
ارباب سپهر بلند شد و با لبخندی مهربان گفت:« راحت باش آویسا. من اجازه دادم بمونی تا اشکان هم وقت داشته باشه تصمیمشو بگیره. » بعد کمی صدایش را بالا برد و با هیجان پرسید:« راستی بالاخره چی شد!؟ »
آویسا بلند شد و با شادی جواب داد:« به من گفتن که از امروز به بعد دستیار اختصاصیشون هستم! بعدشم گفتن که بیام لباس وزارت خونه رو از شما بگیرم! »
ارباب سپهر سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد:« حدس می زدم. اون پسر هنوز بیست سالش هم نشده. می دونستم با این که این قدر عاقله، و قدرت اینو داره که خودشو کنترل کنه، هنوز اون قدر کم طاقته که تو رو استخدام کنه. »
آویسا لب پایینش را آویزان کرد و آرام پرسید:« کم طاقت؟! خب... این چه ارتباطی به من داره؟! » ارباب سپهر لبخند زد و گفت:« مهم نیست. بیا لباست رو بهت بدم. »
آویسا جلوی آینه چرخی زد؛ خدمتکاری که پشت سرش بود، با عجله به او توپید:« این قدر تکون نخورین بانوی من! صبر کنین! » و آویسا با اکراه آرام ایستاد تا زن خدمتکار موهای بافته ی آبی اش را بالا ببرد و با روبان درخشان طلایی آن ها را ببندد.
کارش که تمام شد، آویسا چرخی زد و خودش را در آینه ی قدی برانداز کرد؛ لباسی خوش دوخت و سفید، با دامنی چین دار تا پایین زانویش، که نواری طلایی در پایین داشت و دکمه های بالاتنه اش هم مثل نور خورشید می درخشید. آستین هایی که تا آرنج تنگ بود و از آن قسمت به بعد، به قدری بلند و گشاد شده بود که روی زمین کشیده می شد. چکمه هایی بلند و سفید با بند های طلایی، و در آخر، موهای آبی اش که با روبانی طلایی بالای سرش بسته شده بودند.
زن دستانش را به هم کوبید و با آن صدای ریز و بامزه اش گفت:« خیلی بهتون میاد بانو! » آویسا به زن درشت هیکل و چاقی که صدایش اصلاً به چهره اش نمی خورد، نگاهی مهربان انداخت و زیر لب تشکر کرد.
در دلش جشن گرفته بودند؛ به خودش گفت:« حتماً اشکان هم فکر می کنه که من توی این لباس خیلی ناز تر شدم! » و گونه هایش از شادی گل انداخت.
romangram.com | @romangram_com