#مدال_خورشید_پارت_124
دستیار اختصاصی. اشکان، کسی که آویسا عاشقش بود، کسی که هیچ وقت به آویسا محل نمی داد، کسی که هیچ وقت تصمیماتش را عوض نمی کرد، حالا دخترک موآبی دست و پا چلفتی را دستیار اختصاصی خودش کرده بود. و این، تمام چیزی بود که آویسا می خواست. رویایش، آرزویش. یک زندگی جدید، نزدیک اشکان.
اشکان لبخندی زد. دستش را دراز کرد و گفت:« خب دیگه. پاشو برو اون لباس آبی رو عوض کن. لباس کار وزارت خونه دست ارباب سپهره. برو بگیرش. »
آویسا دست اشکان را گرفت و بلند شد. خوشحال بود. خوشحال که نه، بهتر است بگوییم مشعوف. آن قدر خوشحال بود که دلش می خواست بمیرد. دستانش را به هم زد و سه بار بالا و پایین پرید. تا جایی که می توانست، صدایش را پایین آورد و گفت:« ممنون ممنون ممنون ممنون ممنون!!! »
اشکان خندید و پرسید:« در این حد؟! » آویسا سرش را تکان داد و مانند کودکی گفت:« بیشتر از حدی که فکرشو بکنین خوشحالم! » بعد ناگهان آرام شد و پرسید:« برادرم می دونه؟! اجازه داده؟! »
اشکان طبق عادتش انگشت اشاره اش را به نوک گوش های دراز و نوک تیزش زد و سرش را تکان داد. گفت:« خیلی هم خوشحال شدن. » بعد ادامه داد:« حالا دیگه برو. کلی کار داری که باید انجام بدی. » آویسا سرش را با خنده تکان داد و به طرف در دوید. دستگیره را چرخاند و خواست بیرون برود که اشکان به تندی گفت:« راستی! من هیچ نوع عذر و بهونه ای رو برای تنبلی و کم کاری قبول نمی کنم. همین الان گفتم که نگی نگفتی. »
آویسا با شادی فریاد زد:« چشم!!! » و از در بیرون دوید.
در طول راهروی روشن به راه افتاد؛ هرگز حسی به این خوبی نداشته بود. قلبش تندتر از همیشه می زد و دلش می خواست فریاد بکشد، ولی نباید بهانه دست اشکان می داد. از پله ها بالا رفت تا به بالاترین طبقه برسد. وقتی پله ها تمام شدند، دستش را روی زانوانش گذاشت و نفس نفس زد.
بعد از چند ثانیه، خودش را جمع و جور کرد، و به سمت در اتاق مهم ترین فرد قبایل حقیقی گام برداشت.
تق تق تق.
ـ بفرمایید.
آویسا آرام در را باز کرد و با احتیاط سرش را داخل برد. ارباب سپهر روی صندلی راحتی اش کنار شومینه نشسته بود و کتاب می خواند. نور سرخ غروب، از پنجره های بزرگ در اتاق افتاده بود و همراه با سرخی آتش، نوری آن چنان پررنگ ساخته بود که ردای سفید و درخشان و بلند ارباب سپهر را هم کمی سرخ نشان می داد.
romangram.com | @romangram_com