#مدال_خورشید_پارت_123


دستی به موهایش کشید؛ دسته ای از آن ها را پشت گوش هایش زد و دوباره پایین انداخت، بعد دسته ای را پشت آن یکی گوش هایش انداخت؛ هیچ فرقی نکرد. مدل موهایش هیچ چیزی از رنگ زشتشان کم نمی کرد. چشمانش را از آینه گرفت. لب پایینش را آویزان کرد و اخمی بر چهره اش نشاند؛ آبی! آخر چرا آبی؟! آبی آسمانی هم شد رنگ؟!

زیر لب گفت:« اه! لعنت به این بانو نازَک! آخه کدوم مادربزرگی میاد مثل مادربزرگ من گند میزنه به موهای نوه ش؟! » و دست به سینه به صندلی تکیه داد.

صدایی آرام از بالای سرش گفت:« دوباره با موهات درگیر شدی؟! » آویسا از جا پرید؛ سرش محکم به چانه ی اشکان خورد و دردی عجیب در آن پیچید؛ محکم با دو دست گرفتش تا اشکی که در چشمانش جمع شده بود، بیرون نریزد.

اشکان با چهره ای در هم رفته چانه اش را مالید و گفت:« اویـــی... حالا چرا منو می زنی؟! رنگ موهات که تقصیر من نیست بانو آویسا...! »

خون به چهره ی آویسا دوید؛ سریع تعظیم کرد و جواب داد:« مـ... متأسفم! » و خواست قدمی عقب برود که تعادلش را از دست داد و از پشت زمین خورد. دستش را به کمرش کشید و نالید:« آی... کمرم... »

وزیر اعظم قبایل حقیقی به وضوح خنده اش گرفته بود، ولی اخمی بر چهره اش نشاند و با لبخندی که نمی توانست پنهانش کند، گفت:« به عنوان یه شاهدخت نباید تا این اندازه دست و پا چلفتی باشی بانو آویسا! اگه ببینم بازم این طوری دست و پاتو گم کردی، توی تصمیمم تجدیدنظر می کنم. »

آویسا دردش را فراموش کرد؛ با عجله سرش را بالا آورد و پرسید:« تصمیم!؟ »

اشکان رویش را برگرداند، وانمود کرد که دارد درِ اتاق را نگاه می کند؛ بعد جواب داد:« در مورد کار کردنت توی وزارت خونه. » آویسا چند بار چشمانش را باز و بسته کرد. بعد که مطمئن شد خواب نمی بیند، خواست چیزی بگوید که به سرفه افتاد. اشکان با اخم گفت:« نفس بکش! »

آویسا دهانش را باز کرد و طوری نفس کشید که دیگر هوایی در اتاق نماند. بعد ناگهان جیغ کشید:« جدی؟!!!! » اشکان اخمش را پررنگ تر کرد و به او توپید:« به عنوان دستیار اختصاصی من، نباید این قدر احساساتی باشین! »

آویسا دوباره خواست جیغ بزند، ولی محکم با دو دست جلوی دهانش را گرفت و خودش را نگه داشت. در عوض، سرش را تکان داد.


romangram.com | @romangram_com