#مدال_خورشید_پارت_122

لحظه لحظه ی دیشب از جلوی چشمانش گذشت؛ همه ی کار ها انجام شده و تمام حرف ها زده شده بود، بدون آن که پریا حتی بتواند تکان بخورد. چشمانش را بست تا ذره ذره ی کلمات دیشب شادی را به خاطر بیاورد، ولی فقط جملاتی گنگ و ناقص در ذهنش می چرخیدند:« پریا... پریا... مسئله ای هست که باید بگم... من... تو... پارسا الان تو اتاق حاکمه... بچه های فرهنگ... اونا هیچی به تو نگفتن... همه چیو ازت قایم کردن... تو هم باید همین کارو با اونا بکنی... همین... »

اشک در چشمانش حلقه زد؛ آخر چرا؟! واقعاً چرا هیچ کس چیزی به او نگفته بود؟! چرا هیچ کدامشان نگفته بودند که فکر می کنند شادی خائن است؟ یعنی این قدر به او بی اعتماد بودند؟ یعنی خود شادی باید می آمد و هویت و هدف واقعی اش را مشخص می کرد؟ هویتی که هویت یک خائن نبود؟!

دلش بیشتر از همه از رامین می گرفت؛ حتی رامین هم هیچ چیز نگفته بود! حتی او هم دیگر به زبان پریا اعتماد نداشت! از شب گذشته تا حالا صدبار به خودش لعنت فرستاده بود که چرا اعتماد هیچ کس را نمی تواند جلب کند. بغض سنگینش قلبش را به درد آورد. سرش گیج رفت؛ حس می کرد وسط دایره ای سیاه ایستاده و درختان اطراف سرش می چرخند.

صدای خش خش برگ های پشت سرش رشته ی افکارش را به هم زد. شادی آرام جلو آمد و دستانش را از پشت دور شانه های دخترک غمگین و تنها حلقه کرد. سرش را پایین برد و آرام با مهربانی زمزمه کرد:« نگران نباش عزیزم. همه چی درست میشه. ما خودمون حلش می کنیم. به هیچ کس هیچی نمیگیم، و تنهایی پارسا رو نجات می دیم. و وقتی اون اتفاق افتاد، وقتی ما پارسا رو نجات دادیم و بهش راز بزرگمونو گفتیم، اون می فهمه که تو تمام این مدت این راز گنده ی دونفره مون رو تو دلت نگه داشتی و بعدش... بعدش دیگه بهت اعتماد می کنه. مطمئن باش. »

پریا نفس عمیقی کشید و حرف های دیشب شادی از ذهنش گذشت:« پارسا نباید وارد اون قلمرو ممنوعه بشه؛ اگه اون بره اون داخل، اون وقت طبق پیشگویی من، یه گیاه سمی از بین می بردش؛ ما نباید بذاریم بره اون تو، پریا. من به جاش میرم. »

ـ من به جاش میرم....

صدایی از پشت درختان به گوش رسید:« به جای کی؟! » شادی دستانش را از دور پریا باز کرد، و انگار نه انگار که اتفاقی افتاده، رو به لیلی زمزمه کرد:« پارسا و رامین کجان!؟ »

لیلی اخم کمرنگی کرد و پرسید:« جوابمو نمیدی؟! » شادی لبخند آرامی زد و جواب داد:« لازم نمی دونم بهت بگم؛ یه روزی خودت می فهمی. » لیلی عصبانی شد؛ دستانش را مشت کرد و قدمی به جلو برداشت. تمام تلاشش را می کرد که صدایش را بالا نبرد، ولی نتوانست. در صورت شادی فریاد زد:« نکنه می خوای خودت بری توی قلمرو ممنوعه؟! » شادی لبخند زد؛ لبخندی آرام. در چشمانش خونسردی و آرامش عجیبی دیده می شد؛ همراه با شیطنت و رگه هایی از مردم آزاری. از آن نگاه هایی که می دانی از دست صاحبش در امان نخواهی بود، ولی باز هم جذابیت آن نگاه نمی گذارد حتی لحظه ای چشمانت را ازشان بگیری... نگاهی که لیلی فقط و فقط در چشمان یک نفر دیده بود.

قلبش تپید؛ قدمی عقب رفت و آب دهانش را فرو برد. آن نگاه... شبیه بود. عجیب شبیه بود به نگاه پسری که زندگی آرامش را بوسیده و گذاشته بود کنار تا دنیا را از دیو ها نجات دهد.

لیلی بغض کرد؛ نگاه شادی فقط برای یک لحظه ی کوتاه، لحظه ای کمتر از هزارم ثانیه، شبیه نگاه پارسا شده بود، ولی همان یک هزارم ثانیه کافی بود تا لیلی را شوکه کند. در همان هزارم ثانیه، لیلی با کمک بیش فعالی جادویی اش، قدرتی که کمکش می کرد تا بعضی مواقع خاطرات افراد را ببیند، چیزهایی در چشمان شادی دیده بود؛ خاطراتی سیاه. دختر خردسالی که به دری چوبی مشت می کوبید و گریه می کرد... پسر بچه ای ریزنقش که میان باران افتاده بود و سیلی خون از بدنش می رفت... دوباره دخترکی که ضجه می زد، و مردی همراه همسر باردارش که اشک می ریختند و نامی را صدا می زدند... شادان.

صدای حرف زدن رامین با پارسا خبر آمدنشان از پشت درخت های سبز را می داد. لیلی خودش را جمع و جور کرد و فراموش کرد از شادی بپرسد که می خواهد چه کار کند...

romangram.com | @romangram_com