#مدال_خورشید_پارت_121


صدای بهرام سکوت را شکست:« ببخشید. من و برادرم نمی تونیم به این سوال جواب بدیم. » پارسا لبخند زد و با آرامش گفت:« می دونم. وقتی اجازه ندارین بهمون بگین، پس بهتره که ندونیم. » بعد لبخندش را پررنگ تر کرد و با نگاهی عجیب ادامه داد:« درست نمی گم؟! »

رنگ از چهره ی بابک و بهرام پرید؛ بابک سرش را پایین انداخت و مظلومانه زمزمه کرد:« این دیگه... چه جور نگاهیه؟! » پارسا خودش را به آن راه زد:« کدوم نگاه؟! » بهرام اخم کرد و جواب داد:« همون نگاهی که میگه "خودم ته قضیه رو در میارم و بعد حسابتونو می رسم، تا شما باشین دیگه چیزیو از ناجی قبایل حقیقی مخفی نکنین." »

لیلی با خنده گفت:« نمی دونستم توی یه نگاه میشه این همه جمله ریخت! » پارسا لبخندی زد، سرش را پایین انداخت و آرام برگشت؛ دستگیره ی در را چرخاند و پس از مکثی کوتاه زمزمه کرد:« من کار خودمو انجام می دم و اطرافیانم حق دارن هر طور دوست دارن ازش برداشت کنن. » با لبخندی شیطانی بر لبش ادامه داد:« این همیشه روش من بوده! »

فصل چهاردهم: درخت کهن

دستش را به بدن نرم و قهوه ای رنگ پرگل کشید؛ پرگل سرش را پایین آورد و نفس داغش به گردن پریا خورد. شیهه ی کوتاهش پریا را به خود آورد.

ـ نه، پرگل. هیچی نشده. حالم خوبه.

پرگل شیهه ای دیگر کشید و سرش را به دست پریا مالید.

ـ گفتم که... چیزی نیست. حالم خوبه.

پرگل این بار آرام تر، صدایی طولانی از خود در آورد و چشمان درشت و سیاهش را به پریا دوخت. پریا سرش را با ناراحتی پایین انداخت. قلبش درد می کرد؛ دردی عجیب که مدام از سینه اش بالا می آمد و به شکل بغضی در گلویش می نشست، و با فرو بردن آن بغض، درد دوباره به قلبش بر می گشت.

چرا این طور شد...؟ یک لحظه چشمانش را بسته و باز کرده بود و بعد... بوم! همه چیز صد و هشتاد درجه تغییر کرده بود، بدون این که خاطره ای از سال های قبل از آن تغییر برای دخترک تنهای ترسیده باقی بگذارد.


romangram.com | @romangram_com