#مرد_یخی_پارت_98


با شناختی که از بابا یونسش داشت می دونست مطمئنا منطقی برخورد نخواهد کرد!

احساس کرد اتاق با تمام وسایلش داره دور سرش می چرخه

یه لحظه بین تاریکی و روشنی، صحنه ای که ارمیا ازش تعهد کتبی گرفته بود محو و تار جلوی چشم اش اومد ...می دونست اون تکه کاغذ اهمیت خاصی نداره اما با تعهد قلبی اش چی کار می کرد؟

قبل از اینکه با سر تو کف اتاق فرود بیاد آروم ناله کرد:

-کاش باهاش رفته بودم ! خدایا خودت کمکم کن

ماشین رو نزدیک بیمارستان پارک کرد

صندلی رو عقب کشید و چند لحظه ای به جسم خسته اش فرصت استراحت داد

هشت ساعت بدون توقف رانندگی کردن حسابی خسته اش کرده بود اما احساس می کرد حالا که اومده دیدن مادرش حال بهتری داره

حرف های افسون تلنگری براش بود تا دیگه مثل قبل از اون زن متنفر نباشه ...

با یادآوری صورت معصوم افسون لبخند کم رنگی زد...حتی خیال اون دختر هم براش لذت بخش بود

romangram.com | @romangram_com