#مرد_یخی_پارت_97
"پس کجایی تو! تو رو خدا این گوشیت رو روشن کن باید باهات حرف بزنم...تهدید طاها جدیه"
با دست های لرزونی رفت سراغ دومی و سومی
" تو کجایی افسون باید باهات حرف بزنم ...پدربزرگت رو پیدا کنه برات بد میشه"
" افسون خودت تونستی یونس ایزدی رو پیدا کنی ! ؟ اگه تونستی براش همه چی رو بگو "
با استرس و حالی خراب تمام پیام ها رو خوند تا این که رسید به آخری
" سلام افسون جان زنگ زدم گوشیت خاموشه! نمیدونی اینجا چه خبره! مامانم و زن عموم شدید با هم دعوا کردند...طاها هم این وسط شده آتیش بیار معرکه ! یه تهدیدش خیلی منو ترسوند گفت یونس ایزدی رو پیدا می کنم و همه چی در مورد ارمیا و اتفاقاتی که افتاده براش میگم تا خودش نوه اش رو جمع و جور کنه!من خیلی می ترسم! اون لحظه تو چشم های طاها فقط کینه موج می زد و بس !هرچی بگی ازش بر میاد !نمیدونم باید چیکار کنم گفتم بهت خبر بدم"
گوشی به شدت از دست های لرزونش رها شد و چند بار تو کف اتاق دور خودش چرخید
نمی تونست درست نفس بکشه ...احساس می کرد اتاق اکسیژن کم داره ...دستش رو برد سمت قفسه سینه اش و محکم فشارش داد
نفس اش بند اومده بود از این همه کینه و دشمنی طاها
اگه آقا یونس می فهمید چه اتفاقی بین اون و ارمیا افتاده بازم مثل سابق برخورد می کرد یا اینکه دعوا راه می انداخت و دیگه نمی ذاشت ارمیا پاش رو تو این خونه بگذاره؟!
romangram.com | @romangram_com