#مرد_یخی_پارت_95


لبخندی به صورت خندون پدربزرگش زد

-ببخشید داشتم فکر می کردم

این بار ایمان با لحن خاصی پرسید :

-به آقا ارمیا فکر می کردی دیگه؟

نیم نگاهی سمتش انداخت ...پسر خوبی به نظر می رسید ...سر به زیر و متین. . اما کمی مثل مادرش کنجکاو بود...ناخودآگاه مثل ارمیا اخم هاش رو تو هم کشید و جواب داد

-بله دقیقا داشتم به همسرم فکر می کردم!

طوری روی واژه ی همسر تاکید کرد که چند ثانیه همه در حال هضم این کلمه بودند

-عزیزم چرا تو نرفتی دیدن مادرشوهرت؟ شاید ناراحت بشند

با این حرف انیس خانم، یاد اصراهای بیش از حد ارمیا افتاد که می گفت تو هم باید با من بیایی ...اما اون فعلا نمی خواست با خانواده کیان فر برخورد داشته باشه به خاطر همین با کلی دعوا و قهر کردن ارمیا رو راضی کرد تنها برهبا یادآوری تهعد کتبی که به اون مرد داده بود،لبخندی رو لبش نقش بست

ارمیا وقتی دید نمی تونه افسون رو راضی به همراهی با خودش بکنه ، قلم و کاغذ درآورد و ازش امضا گرفت که حق نداره تنهاش بذاره ...بعد هم یه قطعه عکس پرسنلی اش رو از کیف دستی چرمی اش در آورد و دست افسون داد : -تا من برگردم همش به عکسم نگاه کن و با خودت تکرار کن من ارمیا رو تنها نمی ذارم

romangram.com | @romangram_com