#مرد_یخی_پارت_93


بالاخره خسته شد و کنار دیوار ایستادبا یه حرکت عصبی کراوات سفیدمشکی اش رو باز کرد و رو زمین انداخت

-چرا نگرانشم !؟ چرا نمی خوام بمیره؟! دارم دیوونه می شم از این همه احساسات مختلف

نگاهش برد سمت افسون ...با دیدن دست های بازش،مثل پسر بچه های کوچک و بی پناه سمتش پرواز کرد...اول کمی اون رو روی تخت جا به جا کرد و بعد تو آغوشش جا گرفت

دست افسون سمت سینه ی ارمیا رفت

-چرا نمی خواهی باور کنی تو این سینه یه قلب مهربون می تپه؟ سعی نکن بد باشی وقتی که انقدر خوب و مهربونی!می دونی از کی فهمیدم تو این سینه به جای یخ، قلب وجود داره؟

ارمیا سری به نشونه نه تکون داد ...دوست نداشت حرف بزنه ...دلش می خواست فقط شنونده باشه

صدای افسون براش حکم لالایی داشت...مثل یه مسکن قوی عمل می کرد و آرامش رو به بند بند وجودش هدیه می فرستاد

-همون لحظه ای که تو بیمارستان سعی کردی دلداری ام بدی ! حالا هم ازت میخوام به جای انکار احساساتت، بری پیش مادرت و تو این لحظات سخت کنارش باشی ! این کار رو می کنی؟

نیم ساعتی از رفتن ارمیا می گذشت افسون تو سالن کنار بقیه نشسته بود اما تمام فکر و ذهنش درگیر اتفاقات اخیر بود نمی دونست چه حسی نسبت به ارمیا داره!

گاهی فکر می کرد باید از اون مرد که مسبب مرگ پدرشه متنفر باشه

romangram.com | @romangram_com