#مرد_یخی_پارت_91
افسون با شنیدن این حرف خشکش زد ...تازه داشت می فهمید ارمیا تو چه دنیای متفاوتی بزرگ شده و بدبینی اش از کجا نشات می گیره!
صدای موبایل ارمیا هم نتونست افسون رو از بهت خارج کنه
-چه عجب آقا آرشام یادت افتاد ارمیایی هم هست -... -نه دیگه! زنگ زدن وظیفه ی تو هست نه من! -.... -گمشو! من همیشه خوش اخلاق بودم تو چشم بینا نداشتی -.... -به تو چه حال افسون چطوره؟ مگه مفتشی! -...-باز داری روت رو زیاد می کنی بنال برای چی زنگ زدی ! -... مکث ارمیا باعث شد نگاه افسون سمتش کشیده بشه، احساس کرد کمی رنگش پریده
-کی این اتفاق افتاد؟ -... -نه برای چی ناراحت بشم! فقط کمی شوکه شدم... -حالا نفهمیدند ضارب کیه؟ -... -باشه سعی می کنم تا نمرده یه سر بهش بزنمافسون با استرس نگاه دست های لرزون و صورت برآشفته ارمیا انداخت...نمی دونست چه اتفاقی افتاده اما از حالت چهره ی ارمیا متوجه شد برخلاف حرف چند لحظه پیش، خیلی هم ناراحت و نگرانه! بالاخره صبرش تموم شد و پرسید:
-آرشام چی می گفت؟ کسی طوریش شده؟
ارمیا سعی کرد بغضش رو فرو بخوره و عادی جواب بده اما زیاد موفق نبود
-سه تا گلوله زدند به سینه ی مونس! الانم تو کماست ! آرشام می گفت حالش اصلا تعریفی نیست
سریع تو ذهنش دنبال شخصی به اسم مونس گشت اما به نتیجه نرسید : -مونس کیه ؟
ارمیا نگاهش رو از چشم های مشکی افسون گرفت و سمت گل های پیراهنش برد-مثلا مادرمه!مکثی کرد و ادامه داد: -بمیره هم مهم نیست ! اون هیچ وقت واسم مادری نکرد !
بدون اینکه منتظرجواب باشه،سمت پنجره رفت و چشم دوخت به برگ های درخت زرد آلو
romangram.com | @romangram_com