#مرد_یخی_پارت_9


از هونجا صداشو بلند کرد و گفت :-چه خبره اومدم بابا!دو دستشو تو جیب شلوارش کرد و با قدم های بلند سمت در رفتتو طول مسیر کوتاه در خونه تا در ویلا، ذهنش پر بود از افسون و چک یک میلیاردی پدرش..آروم در رو باز کرد اما با دیدن صورت خونی فرد مقابلش ماتش بردبعد از چند دقیقه با صدای آروم و پر از حیرت گفت: -شیده چی شده؟ -سلام آقای دکتر ببخشید اینجوری در می زدم ! حال شیده خانم خوب نیست منم هول شدمطاها نگاهشو از صورت خونی شیده که به سختی به در خونه تکیه داده بود گرفت و برد سمت مش رحمت با صدای نگرانی پرسید-چی شده مشدی ؟چرا شیده سرو صورتش خونیه ؟! -چی بگم بابا جان ! یه از خدا بی خبری تو کوچه خلوت حمله برده بود سمت شیده خانم و داشت خفه اش می کرد که منو پسرم سر رسیدیم ! احمد خواست کمک شیده خانم کنه که یهو اون نامرد شیده رو هل داد و خودشم فرار کرد... این طفل معصومم افتاد زمین و به این وضع در اومد طاها چند ثانیه سکوت کرد تا بتونه حرف های مشدی رو هضم کنه ! یه از خدا بی خبر ...کوچه خلوت ...واژه ت*جاوز اولین کلمه ای بود که به ذهنش رسید وحشت زده نگاه شیده ای کرد که بی رمق تراز قبل به در تکیه داده بود

-اون مرد کی بود شیده می شناختیش؟ چرا بهت حمله کرد ؟ شیده خون دهنشو پاک کرد و خواست چیزی بگه ولی مشدی اجازه نداد...تسبیح سبزشو تو دستش چرخوند و گفت: -پسرم الان وقت این حرف ها نیست ! نمی بینی این دختر حال نداره! ببرش داخل !تو خودت دکتری معاینه اش کن جاییش نشکسته باشه! -باشه مشدی درست می فرمایید! خیلی زحمت کشیدید واقعا نمیدونم چطور ازتون تشکر کنم ! -برو دیگه پسر ! دختر عموت حال سر پا وایستادن ندارهطاها سری تکون داد و همراه شیده داخل حیاط شد -میخواهی کمکت کنم؟شیده بریده بریده جواب داد:

-ن ه خ و د م می ا م -دخترعمو بیا بشین رو سکو نگاه کنم ببینم سرت شکسته یانه ...اینجوری بریم داخل افسون سکته می کنه شیده باشه آرومی گفت و رو سکو نشست ...بیشتر از اینکه جسمش درد کنه روحش خسته بود ... چند لحظه یه بار چشم های وحشی ارمیا جلوی چشمش میومد و تنشو می لرزوند وقتی که اون گلوشو گرفته بود مرگ رو به چشم دید !طاهاشیده رو معاینه کرد، وقتی مطمئن شد شکستگی نداره نفس راحتی کشید -خداروشکر که مشکل جدی نبوده! بیا بریم دست و صورتتو بشور شیده جانبا قدم های آهسته سمت شیر آب رفتند و شیده با بی حالی خون های صورتشو شست -نمیخواهی بگی اون مرد کی بود؟ چرا بهت حمله کرد ؟ چشم های شیده پر آب شد ! خودشم نمی دونست دقیقا چه اتفاقی افتاده! با صدای نامفهومی گفت-تا حالا ندیده بودمش ! انگار منو با کسی اشتباه گرفته بود طاها با کلافگی دستی تو موهاش کشید-پیرشو درمیارم مرد ک عوضی ! باید بریم شکایت کنیم تا چهره نگاری کنند!تو هم نشو مثل افسون نرفت دنبال شکایتششیده الکی سرشو تکون داد...هنوز تو شوک بود نمی فهمید تو اطرافش چی می گذرهزانو زد جلوی شیده ... لب های لرزون دختر عموش رو می دید و آتیش می گرفت!...کدوم نامردی به خودش جرات داده بود این بلا رو سر این دختر بیاره! بدجور با غیرت طاها بازی شده بود و اون نمی تونست آروم بگیرهنگاه خیرشو دوخت تو چشم های به زیر افتاده شیده ...راحت می تونست ترس رو از چشماش بخونه -آروم باش دختر! همه چی تموم شدشیده سرش رو نامطمئن بالا آورد ...چشم هاش پر از اشک بودند و نی نی شون می لرزیدچطور می تونست آروم بگیره؟ ...فکر می کرد هر لحظه ممکنه اون مرد سر و کله اش پیدا بشه و باز آزارش بده یاد لحظه ای افتاد که گلوش تو چنگ ارمیا بود ... داشت نفس کم می آورد ...فرشته مرگ رو تو دو قدمی خودش حس می کرد -ه* ر* ز* ه عوضی می کشمت ... تو بمیری یه عفریته کم میشه ! اون لحظه می خواست از ته دل داد بزنه و بگه : من هیچ وقت ه* ر* ز نرفتم ...پامو کج نذاشتم ...اما گلوی چنگ شده

اش اجازه دفاع از پاکیش رو نداد. طاها وقتی دید شیده تو دنیای دیگه سیر میکنه آروم با دست تکونش داد و گفت:-دیگه به اون اتفاث فکر نکن ...خدا رو شکر به خیر گذاشت ...مطمئن باش اون مرد زیرسنگم باشه پیداش می کنیم. حالا پاشو بریم داخل! حتما افسون خیلی نگران شده! شیده با شنیدن اسم افسون تازه یادش اومد برای چی این جاست ! با صدایی که توش اضطراب موج می زد پرسید: -آقا حسین واقعا چک یک میلیاردی کشیده ؟ -نمیدونم والا ! منم مثل تو بی اطلاعم . منتظریم بیاد ازش بپرسیم! ولی چه تایید کنه چه انکار فایده ای براش نداره-آخه با کدوم منطق این کارو کرده ! بیچاره افسون یه روز خوش تو زندگیش ندیده -آره دختر بیچاره! ..امشب ازش خواستگاری کردم اونم نسبت بهم بی میل نبود ولی با اتفاقی که افتاد می دونم حالا حالاها ول معطلم !جون افسون به جون پدرش بنده! کاش انقدری پول داشتم میتونستم بهشون کمک کنم تا کار به زندان نکشه ولی بحث سر دویست سیصد میلیون نیست.شیده تو سکوت به آینده نامعلوم افسون و پدرش فکر می کرد و چیزی نمی گفت-پاشو بریم داخل دختر خوب ! غصه خوردن فایده ندارهراه خونه رو پیش گرفتند تا شاید با همفکری هم بتونند راهی پیدا کنند ..ولی خبر نداشتند سرنوشت جوری رقم می خوره که هیچ کس انتظارشو نداره چشم دو خته بود به آبی دریا... داشت زندگی خودشو با موج های نا آرام دریا مقایسه می کرد یه شباهت بزرگ بینشون بود :"پر از تلاطم و آشفتگی"

! سال، یه روز از ته دل خوشحال باشه و خنده هاش بوی تظاهر نده 33یاد نداشت تو این نشست رو ماسه ها، برای اولین بار تو عمرش نترسید از خاکی شدن لباس هاش ! شروع کردن به کشیدن خطوط کج و معوج نمیدونست چی داره می کشه، ذهنش درگیر سوال های بی جواب همیشگی بود: " مگه نمیگن پول خوشبختی میاره ؟ پس چرا من خوشبخت نیستم ! چرا انقدر تنهام ؟اصلا وضعیت الانم تقصیر کیه ؟ مادری که برام مادری نکرد و همیشه دنبال کور کردن چشم بقیه و قدرت نمایی بود ؟! پدری که تنها پول رو پول گذاشتن رو یادم داد!؟

یا شراره ای که با خیانتش، قلب منو سنگ تر از همیشه کرد؟!" آهی کشید و بلند شد ...این سوالات بی جواب دردی ازش دوا نمی کردند! با شنیدن صدای جیغ و داد ،ناخودآگاه نگاهش سمت پسر بچه سه چهار ساله ای کشیده شد که داشت از دست پدرو مادرش فرار می کرد و اونا هم با خوشحالی دنبالش می دویدند! لبخند تلخی زد ...تو دلش آرزو کرد فقط یه لحظه جای اون پسر بچه باشه ! خودش هم می دونست آرزوی محالیه!اون وقتی که باید بچگی می کرد بهش شمردن پول رو یاد دادند !! شروع کرد به قدم زدن ... با هر قدمی که بر می داشت یه صحنه جلو چشمش جون میگرفتند قدم اول ...دختری که شبیه شراره بودقدم دوم ... چشم های معصومی که نمیتونست متعلق به شراره باشه قدم سوم ...صدای التماس ها و قسم خوردن هاشقدم چهارم...صورت خونیش و فرار ارمیا نمیدونست چرا اون لحظه شیده رو هل داد و دور شد ...شاید داشت از خودش و احساسش فرار می کرد... عذاب وجدان و نفرت با هم تو جنگ بودند ... خم شد یه مشت سنگ ریزه برداشت ... محکم تو دستش فشار داد آروم زمزمه کرد: مهم نیست اون دختر شرارست یا نه ! همین که شبیه اون خائنه، حق دارم ازش متنفر باشم این بار هم تونست از حقیقت فرار کنه، وجدانشو گول بزنه و به آرامش نسبی برسه ... چشماشو بست و سعی کرد هر چی مربوط به چند ساعت پیش هست رو فراموش کنه! کارهای مهم تری داشت و نباید ذهنشو درگیر چیزهای دیگه می کرد ! الان نقشه اش تو اولویت بود! ! دلش میخواست انتقام تموم بدبختی های زندگیشو از افسون بگیره خوب میدونست افسون راه فراری نداره! در هرصورت تو این ماجرا ضربه میبینه ! یا پدرش می افته زندان یا مجبوره پیشنهاد اونو قبول کته!در هر دو حالت ارمیا انتقامشو گرفته و میتونه به آرامش برسه

آقا حسین بی خبر از همه جا در ویلا رو آروم باز کرد و رفت داخل دل تو دلش نبود تا زودتر افسونش رو ببینه ! اون دختر همه زندگیش بود ! حتی تحمل یه روز دوری ازش رو نداشتهمین طور که طرف خونه قدم بر می داشت به اتفاقات عجیب این چند روز اخیر فکر می کرد !آشناییش با آقا رسول ...قول قرار کاری که با هم گذاشتند ...چکی که واسه ضمانت بهش داده بود... سفر عجیب و غریب امروزشون به جویبار !احساس می کرد این وسط یه جای کار می لنگه !رفتار امروز آقا رسول خیلی عجیب بود ! می گفت برای آماده کردن مقدمات کار اومدیم جویبار ولی تو چند ساعتی که اونجا بودند هیچ کار خاصی نکردند !مرغ خیالش پر کشید سمت روزی که با رسول آشنا شدداشت طبق معمول هر روز دور از چشم افسون، کنار ساحل دست فروشی می کرد تا بتونه خرج عمل رو دربیاره یه مرد شیک پوش کت و شلواری اومد سمتش و بدون هیچ مقدمه ای گفت: سلام آقا من از تهران اومدم و قصد دارم اینجا یه مغازه راه بندازم دنبال یه شریک خوب و مطمئن می گردم. از صبح شما رو زیر نظر گرفتم به نظرم آدم خوبی اومدید اگه قبول کنید میتونیم با هم همکاری داشته باشیم اون لحظه دو تا حس مختلف سراغش اومدند: تعجب... خوشحالیپیشنهاد وسوسه انگیزی بود ! دو سه سالی می شد میخواست با دستفروشی پول عمل افسون رو جورکنه ولی موفق نشده بود! شاید میتونست با شریک شدن با این مرد به هدفش برسه با تردید جواب داد : ولی من فقط پنج میلیون پس انداز دارم ! فکر نکنم این مقدار برای شروع کار کافی باشه ! چشم های مرد برق زد-برای من پول مهم نیست ! خودم سرمایه زیادی دارم!پول از من کار از شما! مطمئن باشید تو عرض چند ماه پولتون چند برابر میشه !

اون لحظه چه ساده اعتماد کرد فقط به خاطر افسونش ! دست دوستیشو سمت اون مرد دراز کرد و قول همکاری داد !

با دیدن برق های خاموش خونه از فکر و خیال در اومد ... سعی کرد بدون هیچ سر و صدایی بره داخل تا افسون بیدار نشه!

در رو آروم باز کرد و داخل شد اما با دیدن تخت خالی قلبش یه لحظه وایستاد!

romangram.com | @romangram_com