#مرد_یخی_پارت_8
با تعجب نگاه رو به روش انداخت... باور کردن چیزی که می دید یکم سخت بود ! طاها زیر گوشش زمزمه کرد -خوشت اومد عزیزم؟ تو خانم خونه ام بشی هر شب همین بساط رو داریمافسون خندید به وسعت تمام خوشی های عالمباورش نمی شد طاها به خاطر اون تمام خونه رو با شمع تزیین کرده بود.. همه چراغ ها خاموش بودند و نور شمع روشنایی می بخشید به جمع دو نفرشون نگاهشو برد سمت طاها و با خجالت گفت : -ممنون خیلی رمانتیک و قشنگ شده ...شما خیلی خوبید -حالا کجا شو دیدی خانم بیا بریم سمت میز ببین چه کردم ! کلی گشتم تا تونستم بشقاب و لیوان شکل قلب پیدا کنم ...مکثی کرد و ادامه داد: -راستی افسون حالا که بهم فرصت دادی تا شانسمو امتحان کنم ...دوست دارم باهام راحت باشی بهم بگو طاها !تو قید بند آقا و .. نباشافسون خیلی محکم و قاطع جواب داد -درسته من بهتون فرصت دادم اما دوست ندارم خیلی باهم صمیمی بشیم هرچی باشه نامحرمیم ! طاها ویلچر افسون رو کنار میز گذاشت ...خم شد سمت صورتش-مشکل تو فقط نامحرم بودنمونه ؟ باشه من حلش میکنم! امشب به آقا حسین موضوع رو میگم و ازش میخوام اجازه بده تا یکی دوماه بهم محرم بشیم ! خودت خوب میدونی قصد من فقط ازدواجه و هدف دیگه ای ندارم ...پسر هجده ساله هم نیستم بگی درگیر احساسات شده ! من با عقل و منطقم تو رو واسه ادامه زندگیم انتخاب کردم ...تو همه اون چیزی هستی که واسه خوشبختی من لازمه ! پس خواهش می کنم با دل عاشق من راه بیا و بیشتر از این عذابم نده ! در مورد پاهات هم باید بگم میبرمت پیش بهترین دکترها تا بتونی راه بری و انقدر نگی کامل نیستم!سکوت چند ثانیه ای بینشون برقرار شد ...طاها خودش ادامه داد -با صیغه محرمیت موافقی ؟ قول میدم دست از پا خطا نکنم فقط به یه بغل ساده قانع باشمافسون دست هاش از خجالت می لرزید و صورتش سرخ سرخ بود ...نمیتونست چیزی بگه ...هم خوشحال بود هم استرس داشت ...همه چی خیلی سریع پیش می رفت و این افسون رو نگران می کرد -سکوتت رو میذارم پای رضایتت عزیزم! حالا چرا سرتو انداختی پایین ؟ از من خجالت میکشی؟ من همون طاهام که یه هفته باهاش گیتار کار کردی ! هیچی عوض نشده نفس من ! نمیخواهی با اون چشم های خوشگلت منو مهمون کنی؟ افسون آروم سرشو بالا آورد و نگاهشو دوخت تو نگاه عاشق مرد رو به روش!
-آفرین دختر خوب ! ازت خواهش می کنم هیچ وقت نگاهتو ازم نگیر! بذار غرق بشم تو اون دو تا تیله مشکی زیبا! لبخند صورت افسون رو پوشوند ... از ته دل خوشحال بود ...خوشبختی رو با تمام وجود حس می کرد ... باورش نمی شد بعد از این همه سال سختی و ناخوشی قراره روی خوش زندگی رو ببینه! صدای زنگ باعث شد تا اون دوتا دل بکنند از هم آغوشی نگاهاشون-همینجا باش عزیزم برم ببینم کیه زود میام-باشه آقا طاها-بازم که گفتی آقا طاها...بگو طاها جان تا برمافسون زد زیر خنده-برید دیگه ! بعد که برگشتید قول میدم دیگه آقا نگمطاها بوسه ی نرمی رو شال افسون زد -عزیزم رو قولت حساب می کنم اینو گفت و رفت سمت درده دقیقه از رفتن طاها می گذشت اما هنوز خبری ازش نبود...افسون با استرس بند های انگشتشو می شکست و زیرلب صلوات می فرستاد... بالاخره طاها برگشت اما اخم عمیقی رو پیشونیش نقش بسته بود -چی شده ؟ چرا انقدر دیر کردید ؟ کی بود پشت در -آروم باش خانمی چیزی نیست
افسون با چشم های ریز شده نگاه صورت درهم طاها انداخت -اگه چیزی نیست پس چرا ناراحتید!؟ بگید کی بود در زد ! طاها کلافه دستی تو موهاش کشید و آرم گفت: -پلیس بود ! سرمیز شام نشسته بودند؛ ارمیا با اشتها چلوکبابشو می خورد ولی آرشام و آنیا با غذاشون بازی می کردند آرشام تو فکر شیده بود، چشم های معصوم اون دختر یه لحظه از جلوی چشماش محو نمی شد تو همون دیدار اول به پاکی روح شیده پی برده بود با خودش گفت : شیده و شراره خیلی باهم فرق دارند ...مگه میشه دختری به معصومیت اونو با ه*ر*ز*ه ای مثل شراره یکی دونستاز سر میز بلند شد ...تو این شرایط غذا از گلوش پایین نمی رفت
بدجور دلش لرزیده بود و اون از عواقبش می ترسید! برای اولین بار تو عمرش به ازدواج فکر می کرد نه به ا*ر*ض*ا کردن ه*و* س هاش!با وجود داشتن دوست دخترهای رنگارنگ هیچ وقت طعم عشق رو نچشیده بود چون خودش نمی خواست اسیر کسی بشه اما حالا تصمیم داشت دست از کارهای قبلیش برداره تا بتونه برای به دست آوردن شیده تلاش کنه ! اینو خوب می دونست باوجود شباهت زیاد شیده و شراره به هم مشکل بزرگی به اسم ارمیا پیش روش هست ولی چشم های معصوم شیده ارزش جنگیدنو داشت طوفانی ام می کنی با چشم هایی که آرام تر از آرامش است!! -کجا میری آرشام! غذاتو کوفت نکردیبه تلخی جواب داد -همون تو یکی کوفت کنی کافیه ! من اشتها ندارم-به درک ! پس این خواهرتم با خودت ببر ! میبینمش اشتهام کور میشه!بغض گلوی آنیا رو چنگ زد ...از صبح حالش بد بود ...تو این چند روز نتونسته بود توجه ارمیا رو جلب کنه! قبل از اومدن با خودش فکر می کرد تو سفر شمال میتونه با زیبایی اندامش و عشوه های دخترونه اش ارمیا رو دلبسته خودش کنه اما تنها چیزی که عایدش شده بود تحقیرها و حرف های کنایه آمیز این مرد سنگی بود بلند شد بدون اینکه نگاهی به ارمیا بندازه و بیشتر از این خودشو کوچیک کنه سمت اتاقش رفت و درو محکم بست
آرشام هم چشم غره ای به ارمیا رفت و مسیر حیاط رو پیش گرفت -بمیرید حالمو با این اداهاتون بهم می زنید !...آخه بیکار بودم با شماها اومدم شمال !...پاشم برم بیرون حداقل یه لذتی از این سفر کوفتی ببرم ...این دو تا برج زهرمار که تماشا ندارند ارمیا لباس هاشو پوشید و از خونه بیرون رفت...دلش یکم پیاده روی می خواست با دیدن ماشین پلیس دم در ویلای کناری چشم هاش برق زد از خوشحالی رو پا بند نبود تا رسیدن به هدفش چند قدم بیشتر نمونده بود دستاشو تو جیب کت اسپرت سفیدش کرد و با آرامش از جلوی طاها و پلیس ها گذشت به عواقب کارش فکر نمی کرد ...به افسونی که ممکن بود این وسط نابود بشه فکر نمی کرد ...فقط انتقام بچگانشو و خوشی چند روزه اش براش مهم بودند قدم می زد ...دود سیگار و همراه هوای پاک شمال به ریه هاش می فرستاد ...زیر لب آهنگ مورد علافه اش رو زمزمه
می کرد ... تو حال و هوای خودش بود که یهو یه پراید سفید جلو پاش ترمز زد و باعث بهم خوردن تعادلش شد! ارمیا با عصبانیت برگشت تا چند تا فحش نثار راننده بی ملاحظه بکنه اما با دیدن فرد رو به روش خشکش زد! این زن همون آشنای غریبه بود ...همون کسی که با شراره های آتیشش زندگی ارمیا رو سوزونده بود. حالش خیلی بد بود،کنترلی رو رفتارش نداشت !دستش هاش می لرزیدند و پلکش می پرید، اشک تو چشم هاش حلقه زده بود طاها نمی دونست چطور باید افسونو آروم کنهجلوی ویلچر زانو زد ...دستشو برد سمت روسریش و سرش رو آورد بالا ...همه عشقشو ریخت تو چشماش ... آروم آروم زمزمه کرد: -عزیزم! افسون جان آروم باش حالا که چیزی نشده ! حتما سو تفاهمه ! قربونت برم انقدر خودتو عذاب نده گل من ! حتی تو این شرایط هم افسون تاب و تحمل نگاه مستقیم این مرد رو نداشت ... سرش رو انداخت پایین ... با بغض جواب داد: -آخه من چطور آروم باشم!؟نشنیدی پلیس ها چی گفتند!؟ تازه داشت زندگی به روم لبخند می زد! تازه داشتم خوشبختی رو با تمام وجود حس می کردم همه چی خراب شد آقا طاها! بازم یه بدبختی تازه با صدای بلند زد زیر گریه -شما به من بگید چطور ممکنه پدر من همچین کاری کرده باشه؟! شما که بابای منو میشناسی میدونی اهل ریسک نیست ! حتما اشتباهی شده مگه نه؟
از بین قطره های اشک ، با چشم هایی که تار می دید با امیدواری نگاه طاها انداخت، دلش میخواست این مرد حرفشو تایید کنه و بگه اشتباه شده ! ولی طاها می ترسید امیدواری الکی به این دختر معصوم بده ! -ببین افسون جان صبور باش!بذار آقا حسین بیاد ازش بپرسیم این کار رو کرده یا نه خب؟ به دلت بد راه نده خدا بزرگه-اگه واقعیت داشته باشه چی ؟ من نابود میشم طاها ! اولین بار بود افسون طاها رو بدون آقا صدا می زد ...طاها تحت تاثیر همین موضوع با عشق جواب داد: -جان طاها ! عمر طاها نترس خودم مثل کوه پشتتم حاضرم دار و ندارمو بدم تا غم مهمون چشم های قشنگت نشه وتو قلب مهربونت غصه نشینه! افسون یکم آروم شد ولی باز هم نگران آینده اش بود !
دلش مفاتیح الجنان میخواست ارتباط با معبودش میتونست آرامش حقیقی رو به دل بی قرارش هدیه ببخشه! خدایا تو میدانی آنچه من نمی دانمدر دانستن تو آرامشسیت و در ندانستن من تلاطمها تو خود با آرامشت، تلاطمم را آرام ساز چند تا صلوات زیر لب فرستادرو کرد سمت طاها، با لبخند گفت: -میشه یه مفاتیح بهم بدید؟ طاها مات و مبهوت افسون رو نگاه می کرد! این تغییر رفتار ناگهانی براش جالب بود -چی شد ؟ندارید؟ اشک چشم طاها رو تر کرد...چقدر این اعتقادات ناب افسون رو دوست داشت -نوکرتم به مولا! مفاتیحم بهت میدم خانم خوبم !اینو گفت و با عجله رفت سمت اتاقش ...سجاده سبزشو باز کرد ... مفاتیح کوچیکشو برداشت ... می خواست از اتاق خارج شه که چشمش به تسبیح سوغات کربلاش افتاد ...دستشو جلو برد و آروم تسبیحو از رو میز برداشت ...حتما این تسبیح به درد افسونش می خورد!شیده آروم از ماشین پیاده شد تا از مردی که جلوی ماشینش وایستاده بود عذرخواهی کنه خودش هم میدونست خیلی بد ترمز گرفته!تحت تاثیر خبر داییش، اعصابش بهم ریخته بود و اون تمرکزی رو رانندگی نداشت !چند دقیقه پیش دایی محمدش که سرهنگ نیروی انتظامی بود، بهش خبر داد آقا حسین چیکار کرده! شیده باورش نمی شد پدر افسون همچین کاری کرده باشه! از وقتی یادش میومد این مرد همه کارهاش محتاطانه و از روی عقل بود روسری آبیشو کشید جلو و در ماشین رو بستخواست چیزی بگه اما با دیدن چشم های به خون نشسته ارمیا از ترس یه قدم عقب رفتبا خودش گفت: -خدای من ! این مرد چرا اینطوری نگام می کنه!صورت سرخ ارمیا و چشم های وحشیش یه چیزی فراتر از ترس تو وجود شیده انداخته بود ... ارمیا حرکتی نمی کرد ولی هر لحظه خشمش بیش تر می شد ...کلی فکر و خیال سراغش اومده بودند ...
با خودش فکر می کرد شراره دنبال اون اومده شمال و قصدش جنگ روانیه یا شاید هم واسه کارهای کثیفش اینجاست! نفس هاش عصبی و کشدار بودکتشودر آورد انداخت رو زمین ...یه قدم بلند برداشت سمت شیدهصداش از خشم و عصبانیت می لرزید: -اینجا چه غلطی می کنی ه*ر*ز*ه عوضی ...زهرتو ریختی بازم دست از سرم بر نمی داری ...زندگیمو به گند کشیدی ...در به درم کردی بازم اومدی سراغم که چی؟! کوچه خلوت بود پرنده هم پر نمی زد !...شیده عقب عقب می رفت و با تمام وجود می لرزید ... نمی فهمید این مرد چی میگه .. می تونست قسم بخوره اولین بار بود تو عمرش مرد روبه روش رو می دید !-آقا اشتباه گرفتید ! من اصلا شما رو نمی شناسمارمیا انقدر عصبانی بود، متوجه تفاوت صدای این زن با شراره نشد... خودش رو به شیده رسوند و با دو دستش گلوشو گرفتتو یه دستش تسبیح تربت و تو دست دیگه اش مفاتیح رو گرفته بود، دعا می خوند و آروم اشک می ریخت ندَاللّهِ اِشفَع لَنا عِندَاللّه ِ یا سَیِدَناوَ مَولانا اِنا تَوَجَّهنا وَستَشفَعنا وَ تَوَسَّلنا بِکَ اِلیَ اللّهِ وَ قَدَّمناکَ بَینَ یَدَی حاجاتِنا یا وَجیهاً ع گاهی هم دونه های تربت بین انگشت هاش می لغزیدند ... توسل کرده بود به ائمه ! به همون انسان های پاکی که وقتی به در بسته می خوریم، واسطه قرارشون میدیم تا خدای مهربون به خاطر وجود مبارک اونا بهمون پر پرواز عطا کنه گاهی همراه دعا آه می کشید ، به خاطر برادر و مادر از دست رفته اش ...پاهای نداشته اش ... کابوس های شبانه اشدیگه تحمل از دست دادن پدرش رو نداشت !
پدری که تو تمام این سال ها فرشته نجاتش محسوب می شدو با تمام وجود مراقب افسون بود ! طاها با شنیدن صدای زنگ در خونه از حالت خلسه در اومد از شروع دعا تا حالا یک لحظه نگاهشو از افسون نگرفته بود ...چقدر مناجات خالصانه این دختر به دلش می نشست ...تو صدای آروم افسون معنویت و اعتماد به خدا موج می زددل کندن از این فرشته بال و پر شکسته سخت بودتا بخواد از خونه بره بیرون، نگاه خیره و مشتاقشو از رو افسون بر نداشتدل می کند و می رفت ؟ به همین راحتی ؟ مگه می شه آدم از یه تکه از وجودش دل بکنه حتی برای چند لحظه ای ! افسون بود و نبود طاها حساب می شد ...همه اون چیزی که این مرد واسه ادامه زندگیش می خواست! آهی از ته دل کشید و رفت سمت دری که داشت از پاشنه در میومد
romangram.com | @romangram_com