#مرد_یخی_پارت_7


-------------تو حرکت بود ...آرشام و آنیا می دونستند ارمیا خیلی عصبانیه به خاطر همین حرفی نمی زدند061ماشین با سرعت چند دقیقه یکبار ارمیا خشمشو رو فرمون ماشین خالی می کرد-لعنتی حسابتو می رسم! به من میگه بویی از انسانیت نبردی! دختره ی چلاق !آرشام ایندفعه ساکت نموند-تقصیر خودته می خواستی اون پیشنهاد مسخره ات رو به افسون ندی ! تو چی فکر کردی با خودت ؟ مردم گشنه یه قرون پول تو هستند ؟ارمیا با نگاه خشنش آرشام رو نشونه گرفت ...اگه می تونست دندون هاشو تو دهنش خرد می کرد !

-چیه خیلی افسون افسون می کنی؟ نکنه با اونم دوست شدی ؟ یا قراره بهت پا بده؟ با شنیدن این حرف، صورت آرشام کبود شد...تو همین مدت کم متوجه پاکی اون دختر شده بود !-کافر همه را به کیش خود خواند ! خوب داری با این تهمت هات گناه مردم رو می شوری! من کثیف ، من ه*ر*ز*ه هیچ وقت به خودم اجازه نمی دم به دختر پاکی مثل افسون نظر داشته باشم ! تا حالا با هر کی بودم از قماش خودم بوده ! لقمه بزرگ تر از دهنم بر نمی دارم پس آخرین بارت باشه پاکی اون دختر رو زیر سوال می بری-یه پاکی نشونش بدم که حض کنه! دختره ی عوضی حسابشو می رسم!-هیچ غلطی نمی تونی بکنی ! خدا شاهده اولین نفر خودم جلوت در میامارمیا با عصبانیت غیر قابل کنترلی سرعت ماشین رو زیادتر کرد بعد هم پوزخندی رو لبش آورد ! همه عالم و آدم اگه مقابلش باشند باز اون انتقامش رو می گرفت ... خوش نداشت کسی جلوش قد علم کنه و شخصیتشو زیر سوال ببره!!ا اگه یه وقت این اتفاق می افتاد بال و پر طرف رو می شکست!تو این جور موقعیت ها شبیه مونس خانم می شد! بی رحم و سنگدل ... آنیا به خاطر سرعت بالا احساس حالت تهوع بهش دست داده بود و نمی تونست تحمل کنه -ارمیا یکم یواش تر داری منو به کشتن میدی ! ارمیا نشنید آنیا چی گفت شایدم شنید و خودش رو به نشنیدن زد !همیشه وقتی عصبانی بود سرعت می رفت تا آروم بشه ! اما هیچ وقت این موضوع باعث آرامشش نشده بود الان هم داشت اشتباه همیشه رو تکرار می کرد آرشام برگشت سمت عقب و نگاه خواهرش انداخت...آنیا رنگ به صورت نداشت و بی حال سرشو به پشتی صندلی تکیه داده بود آرشام با عصبانیت مشتی رو بازوی ارمیا زد-لعنتی آروم تر حال آنیا بد شده!ارمیا ماشین رو گوشه ای پارک کرد ...با عجله پیاده شد و در رو محکم بهم کوبید ! نیاز به هوای آزاد داشت تا شاید از التهاب درونیش کم بشه ! یه فکر شیطانی تو سرش جولان می داد و اون تردید داشت واسه عملی کردن کارش! دکتر بعد از این که مطمئن شد افسون چیزیش نیست، اجازه مرخصی بهش داد طاها آروم افسونو رو ویلچرش گذاشت...لمس بدن نحیف عشقش خیلی ل*ذ*ت بخش و آرامش دهنده بود! این نزدیکی بیش از حد حس مردانه طاها رو فعال و عطشش رو واسه داشتن افسون بیشتر کرد نفس عمیقی کشید تا افسون متوجه دگرگونی حالش نشه! خیلی سخته کسی که دوسش داری پیشت باشه اما مال تو

نباشه...اون لحظه دوست داشت لب های سرخ افسون رو نشونه بگیره و از شهد وجودش سیراب شه اما حیف ... چشماشو بست و چند تا نفس کشدار کشید-بریم افسون جان دیر شد بابات خیلی دل نگرانه ، می خواست بیاد بیمارستان نذاشتم! -مرسی آقا طاها باعث زحمت شما هم شدمطاها با اخم ساختگی نگاش کرد-این چه حرفیه دختر خانم شما رحمتی ! دیگه نشنوم از این حرفا بزنیاافسون از ته دل خندید ...محبت طاها داشت خیلی آروم تو دلش نفوذ می کرد اما اون از این حس جدید می ترسید ! سوار ماکسیمای طاها شدند ... -خب خانم خانما کلاس گیتار امروزمونم پرید-اشکال نداره فدای سرتونطاها مردونه خندید و ماشینش رو روشن کرد-فدای سر تو خانم کوچولو ! خداروشکر چیزیت نشدبعد اخم هاش رو تو هم کشید و جدی گفت: -حساب اون آدم عوضی رو هم می رسم! فکر کرده این مملکت بی قانونه وقتی ازش شکایت کردم می فهمه افسون اعتراضی نکرد ! دلش نمی خواست پیش اون مرد بی ادب کوتاه بیادوقتی رسیدند خونه دیدند آقا حسین و شیده جلوی در ویلا وایستادند و منتظر اونا هستند ...از همین فاصله هم می شد نگرانی رو تو چشم هاشون خوندآقا حسین با عجله رفت سمتش و کمک کرد افسون بشینه رو ویلچر ...مقابلش زانو زد و پیشونیشو بوسی -خوبی دختر بابا؟ تو که منو کشتی زد نگرانیافسون لبخند زیبای رو لب آورد -خوبم قربونت برم نگران نباششیده با گریه افسون رو بغل کرد-وقتی فهمیدم چه اتفاقی افتاده خیلی ترسیدم همش تقصیر منه که در رو وا گذاشتم-آبغوره نگیر زشت میشی حالا که نمردم اینطور گریه می کنی طاها خدا نکنه ای زیر لب گفت و همگی داخل خونه شدندتو ویلای کناری آرشام خیلی سعی کرد ارمیا رو راضی کنه تا واسه عذر خواهی برند خونه افسون اینا اما ارمیا زیر بار نرفت

بالاخره آرشام و آنیا دوتایی آماده شدند و رفتند سمت ویلای همسایه! آنیا دوست نداشت بیاد اما با سیلی که آرشام به صورتش زد از ترس کوتاه اومد ! برادرش اکثر مواقع آدم بیخیالی بود اما عصبانی بودنی مثل همه مردهای دیگه ترسناک می شد و مخالفت باهاش عواقب بدی به دنبال داشت! آرشام زنگ خونه رو فشار داد بعد از چند دقیقه صدای بله دختری روشنیدنددر آروم باز شدآرشام و آنیا با دیدن فرد مقابل خشکشون زد ! باور کردنی نبود! بعد ازچند لحظه آرشام آرو زیر لب زمزمه کرد : -شراره!!! با دقت چشم دو خته بود به وسط صفحه ... فاصله جایی که وایستاده تا دیوار خیلی بود اما اون تبحر خاصی تو پرتاب دارت داشتدستشو برد عقب ...چشماشو ریز کرد...پرتاب... دارت به سرعت تو هوا حرکت می کرد ...وقتی تو دایره وسط نشست ارمیا لبخند عمیقی رو لبش آورد..خم شد سمت میز چوبی و با دستش ضربه های آرومی بهش زد ...خیلی خوشحال بود آروم زمزمه کرد-کارت تمومه افسون !با به یاد آوردن قول و قراری که با خودش بسته بود قهقه ی بلندی سر داد ...قبل پرتاب با خودش عهد بست اگه دارت وسط صفحه نشینه بی خیال افسون بشه اما حالا دیگه صد در صد نقشه شو عملی می کرد ...خودشم میدونست پرتاب هاش بی نقصه و این قول و قرار واسه آروم کردن یکم وجدانیه که گاهی مانع کارهای کثیفش می شد گوشیشو از جیب شلوار در آورد و شماره وکیلشو گرفت. .. بهش خبر داد می خواد دوهفته ای اینجا بمونه ...واسه عملی کردن چیزی که تو ذهنش مانور می داد این مدت کافی بودلم داد رو مبل چرمی ...سیگارشو برد سمت لبش ...پک محکمی بهش زد : -کاری می کنم به غلط کردن بیافتی! ارمیا نیستم اگه ازت بگذرم ... تو حال و هوای خودش بود که چشمش به آرشام و آنیا افتاد ...جفتشون ناراحت به نظر می رسیدند ...با حالت تمسخر پرسید -چیه آقا آرشی پرتت کردند بیرون؟ آرشام دستاشو تو جیبش کرده بود و آروم سمت پله های طبقه بالا می رفت از همون جا جواب داد -نخیر ! اونا مثل تو بی نزاکت نیستند ! اتفاقا کلی تحویلمون گرفتند و گفتند شکایتی ازمون ندارند

ارمیا ابروهاشو داد بالا ! باورش نمی شد اون دختر لجباز از شکایتش صرف نظر کردهآرشام با پوزخند ادامه داد-البته از تو دارند ! خیلی از دستت شکار بودند ! با شنیدن این حرف صورتش از عصبانیت سرخ شد -هر غلطی میخوان بکنند ! بهشون حالی می کنم دنیا دست کیه ! آدم های عقب مونده گدا گشنهآرشام دستشو به نشونه برو بابا تو هوا تکون داد و رفت سمت اتاق ...آنیا هم با لب و لوچه آویزون دنبالش داخل اتاق شد و در رو بست -داداشی حالا چی کار کنیم ! میدونی اگه ارمیا اون دختره رو ببینه دوباره بهم میریزه ! آخه چطور ممکنه شیده خانم انقدر شبیه نامزد خائن ارمیا باشه ! دیدی مو نمی زدند !آرشام رفت سمت پنجره و بازش کرد ...سرش رو برد بیرون...می خواست یکم از التهاب درونیش کم شه-نمیدونم آنی ! فقط اینو خوب میدونم نباید بذاریم شیده رو ببینه ! تو که این دوست روانی منو میشناسی میره یه بلایی سر اونم در میارهطاها شمع ها رو روشن کرد و کنار دو تا بشقاب به شکل قلب گذاشت...امشب قرار بود اون و افسون دوتایی شام بخورند ... چند ساعت پیش آقا حسین کاری براش پیش اومد و مجبور شد بره یه شهر دیگه طاها از این که با افسون تنها مونده بود خیلی خوشحال به نظر می رسید ... قصد داشت امشب حرف دلش رو به زبون بیاره ...دیگه بیشتر از این تحمل دور بودن از کسی که مالک قلب و روحش بود رو نداشتاز وقتی پا به این خونه گذاشته بود هر لحظه دلش می خواست افسون رو با تمام توانش بغل کنه تا شاید اینجوری روح تشنه اش سیراب بشه... امروز بیشتر از همیشه خواسته های مردانه اش اذیتش می کردنداون حاضر نبود حتی یه لحظه هم آتش این خواسته هاشو با لمس زن دیگه ای غیر از افسون خاموش کنه ،بند بند وجودش فقط افسون رو می خواستند .. یک گوشه نشسته ام پر از تشویشم/ نقاشی چشمان تو هم در پیشمزیباتر از آنی که تصور بکنم / من جز تو به هیچ کس نمی اندیشم آب سردی به صورتش زد ولی از التهاب درونیش چیزی کم نشد کلافه نگاه ساعت انداخت ...خیلی وقت نداشت...با عجله سمت اتاقش رفت بلوز آبی و شلوار جین سرمه ایش رو تن کرد ...با اتکلن جدیدش دوش گرفت ...موهای لختشو به سختی حالت داد...ته

ریششو مرتب کرد ...آستین های بلوزش رو تا آرنجش تا کرد ... یه نگاه کلی تو آینه به خودش انداخت ...لبخند رضایت رو لبش نشستحالا دیگه وقتش بود بره دنبال افسون. وقتی رسید دم در خونه ته باغ، نفس عمیقی کشید و از همونجا گفت -می تونم بیام داخل؟ صدای ظریف افسون روح و روانشو به بازی گرفتند -بفرمایید داخل آقا طاها -دیر که نکردم خانم کوچولوافسون لبخند شیرینی زد : نه به موقع اومدید! ولی من راضی به زحمتتون نبودم خودم یه چیزی میخوردم طاها جلوی ویلچر زانو زد ...چشم های خمارش نشون از درون ملتهبش می دادند...آروم پیراهن افسون رو نوارش کرد -مگه من مردم تو بخوایی سردستی چیزی بخوری ... خانم کوچولوی خوشگل منلپ های افسون گلی شد ...سرشو انداخت پایین ...تحمل شنیدن این حرف ها رو نداشت ...قلبش به شدت خودشو به سینه اش میکوبید ...یه حس جدید سراغش اومده بود شاید عشق شاید چیز دیگه ... صدای دورگه طاها رو شنید و سرشو بیشتر پایین برد -ازم خجالت میکشی افسونم؟ تو که میدونی نفسمی...تو که میدونی چقدر دوست دارم !همه اینا رو خوب میدونست ... خیلی وقت پیش از رفتار طاها فهمیده بود ...اما یه واقعیت تلخ مانع قبول محبت خالصانه این مرد می شد ...اون یه دختر کامل نبود ...قطره اشک مزاحم گوشه چشمش رو پاک کرد نباید از خودش ضعف نشون می داد سربلند کرد و دوباره شد همون افسون قبلی ...با دیدن صورت طاها که امروز مدل خاصی شده بود دلش لرزید اما اون بی توجه به لرزش قلبش گفت-اگه بخوایید از این حرف ها بزنید من با شما هیچ جا نمیام ! یادتون رفته پدرم بهتون اعتماد کرده و منو با شما تنها گذاشته اما شما دارید از اعتمادش سو استفاده می کنید!

سخته بخوایی جواب حرف های عاشقانه کسی که تو هم نسبت بهش بی میل نیستی رو اینجور بدی اما افسون منطق خاص خودش رو داشت، دلش نمی خواست آینده طاها رو خراب کنه و برای خودشم ترحم بخره

-بی انصاف نباش دختر ! من از اعتماد کسی سو استفاده نکردم ...من فقط دارم حرف دلمو می زنم این جرمه ؟ تو خودت خوب میدونی احساس من نسبت بهت چیه ! منم خوب میدونم تو هم درگیر حس جدیدی شدی پس ازت

میخوام یه فرصت به هر دوتامون بدی ! میدونم مشکلت پاهاته اما من بهت ثابت می کنم ترحمی در کار نیست ... طاها با عشق خیره شد تو چشم های هم رنگ شب افسون-این فرصتو بهم میدی ؟ چند ساعتی می شد چشمش خیره مونده بود رو صفحه گوشیش... منتظر یه تماس سرنوشت ساز بوداگه همه چی خوب پیش می رفت اون میتونست نقششو عملی کنه استرس نداشت میدونست مثل همیشه تیرش به سنگ نمی خوره ...اما از انتظار خوشش نمیومد شلوارک خاکستری و تیشرت سفید مشکی تنش بود ... نگاه پلنگ روی تیشرتش انداخت و از ته دل خندید ... قرار بود اونم مثل یه پلنگ سمت افسون حمله ببره و هست و نیستشو ازش بگیرهزیر لب زمزمه کرد: -خیلی وقته بینی کسی رو به خاک نمالیدم الان وقتشه یکم تنوع تو زندگیم بیارم... وای چه قدر خوش بگذره ، یکی زیر دست و پات له بشه و تو هم غرق ل*ذ*ت بشی پک محکمی به سیگار گوشه لبش زد ... چشم هاش با خوشحالی رو هم گذاشت

-مثل یه خرگوش بی پناه گیرت میندازم و بعد دیگه رها شدن با خداست دختر کوچولوی تخس ...با بد کسی در افتادی ! حالیت می کنم دنیا دست کیه ! به من میگن مهندس ارمیا کیانفر!کسی که میتونه راحت زندگی بقیه رو به بازی بگیره... صدای زنگ موبایلش بهترین آهنگی بود که تو عمرش شنیده بودبا خوشحالی دکمه اتصال رو زد -سلام آقا چیزی که خواسته بودید به بهترین نحو انجام شد با شنیدن این حرف قهقه ارمیا بلند شدتلفن رو قطع کرد ...پای راستشو رو پای چپش انداخت ... تو مبل چرمی مشکیش فرو رفتبا خوشحالی لب زد -افسون پر!

romangram.com | @romangram_com