#مرد_یخی_پارت_6
با خودش فکر کرد تماشای صورت غضبناک این مرد بند دل هر آدمی رو پاره می کنه ...چشماش رو بست ... نفس عمیقی کشید و تو دلش اسم خدا رو صدا زد بیشتر از هر زمانی به کمک معبودش نیاز داشت! وقتی ارمیا سکوت افسون رو دید بلند تر از قبل گفت -کری با توام ! زودتر بساطت رو جمع کن ، گمشو از خونه من بیرونصداش مثل زلزله هشت ریشتری ویران کننده بود ... اما افسون آدمی نبود تحت هیچ شرایطی خودش رو ببازه خصوصا حالا که یقین داشت صد در صد حق با اونه !چشماش رو باز کرد ...رو صورتش نقاب نترسی و شجاعت کشید... شمرده شمرده جواب داد -ببین آقای محترم انگار حرف تو گوش شما نمیره ! این خونه صاحب داره تا یکی دوساعت دیگه هم از سرکار برمی گرده !من نمی دونم چه اتفاقی افتاده اما اینو خوب میدونم غیر ممکنه اینجا مال کس دیگه ای باشه! پس بهتره دنبال شر نگردید و زودتر برید بیرون یا به قول خودتون گمشید بیرون ! با شنیدن این حرف، خشم ارمیا به نقطه اوجش رسید ....اون هیچ وقت تحمل نداشت کسی مقابلش قد علم کنه و رو حرفش حرف بیاره!حالا این دختر با این وضعیت جسمانیش نه تنها از ارمیا نمی ترسید بلکه داشت بهش توهین می کرد!به هیچ عنوان نمیتونست این گستاخی رو تحمل کنه ! باز شد همون ارمیایی که خشمش خانمان سوزه ...همونی که وقتی خون جلو چشماش رو بگیره ممکنه دست به هر حماقتی بزنه و از عاقبتش هم نترسه آنیا تو دلش دعا می کرد تا ارمیا یه درس حسابی به این دختره زبون دراز بده البته خودش هم خوب می دونست این دعاهاش از رو حسادته! به زیبایی و جسارت افسون حسودیش شده بود ! آرشام برخلاف خواهرسنگدلش پر بود از نگرانی ... می دونست این نزدیکی و دعوا ثمره خوبی نخواهد داشت و ممکنه هر لحظه اتفاق بدی بیافته !با خودش فکر کرد "چرا در ویلا باز بود ؟ ! نکنه حق با این دختر باشه؟ نباید بذارم کار به جاهای باریک بکشه" ! تعلل رو گذاشت کنار و با عجله رفت سمتشوناما دیر شده بود ... اتفاقی که نباید می افتاد، افتاد خشم ارمیا کوچک و بزرگ ، زن و مرد نمی شناخت وقتی به اوج می رسید همه رو تو آتیش خودش میسوزوند! تو یه چشم به هم زدن ویلچر رو هوا چرخید و افسون پرت شد ...بعد هم افتاد رو زمین
با درد چشماش رو بست و آخ بلندی گفت ...بدنش درد می کرد... از طرف دیگه از ضعف خودش لجش گرفته بود!از اینکه نتونست از خودش دفاع کنه حسابی عصبانی بود ... می خواست تکون بخوره اما درد بدی تو بدنش پیچید ...لب هاش رو گاز گرفت تا صدای دادش بلند نشه! تو دلش گفت:خدایا یه آدم چقدر میتونه سنگدل باشه! !آرشام با خشم نگاه ارمیا کرد و با عجله رفت سمت افسون -چی کار کردی لعنتی ! با دیدن صورت رنگ پریده افسون دلش ریش شد !ارمیا چطور دلش اومد با این دختر معصوم اینکار رو بکنه ... تو دلش هرچی فحش بلد بود نثار ارمیا می کرد ! به نظرش تو وجود دوستش یه ذره رحم و مروت وجود نداشت-خانم حالتون خوبه ؟ افسون با درد نگاه آرشام انداخت ...خیلی داشت مقاومت می کرد تا اشک هاش سرازیر نشه ! با صدای پر از بغضی جواب داد-نمیدونم ! درد دارم-باشه آروم باش بذار با اورژانس تماس بگیرمگوشیش رو در آورد ...آدرسی رو که داشت حفظ کرد . ..بعد با اورژانس تماس گرفت آنیا ساکت سرجاش وایستاده بود و حرفی نمی زد...از این اتفاق ناراحت نبود اما می ترسید واسشون دردسر بشهارمیا هم اخمو نگاهشون می کرد و با نوک کفشش رو زمین میزد !هنوز هم حق رو به خودش می داد و از دست این دختر عصبانی بود به خاطر اینکه روز خوبشون رو به گند کشیده و اون رو مجبور به این کار کرده بود!!آرشام سری از رو تاسف برای اون دوتا تکون داد-به شما هم میگن آدم !؟ به جای قلب تو سینتون سنگه!رو کرد سمت افسون با شرمندگی گفت-ببخش همش تقصیر منه ! اگه ه*و*س شمال نمی کردم این اتفاقات نمی افتاد ... بعد آروم پرسید: اسمم آرشامه اسم توچی؟ افسون چشماشو به سختی باز کرد و لبخند نیمه جونی زد ... آرشام بی شباهت به آدم های دوروبرش نبود، قلب مهربونی تو سینه اش داشت لب زد : -افسون
ارمیا ناخودآگاه چند بار زمزمه کرد : افسون ...آرشام چشم های مهربونش رو دوخت تو چشم های افسون ...میخواست تا اورژانس برسه سر این دختر رو گرم کنه تا کمتراذیت شه -چه اسم قشنگی داری ! برازندت هست! -ممنون ...میشه یه خواهشی بکنم ؟ -بله خانم شما جون بخواه کیه که بدهاینو گفت و زد زیر خنده ...افسون هم لبخند کمرنگی زد و لب هاش رو با زبون تر کرد-میشه شالمو بندازید رو سرم؟! آرشام چشم بلندی گفت و رفت سمت شال آبی افسون که یکم اونطرف تر افتاده بودارمیا لحظه ای چشم های خیره اشو از رو افسون بر نمی داشت ...حالا که یکم خشمش فرو کش کرده بود، این دختر خیلی تو نظرش جالب میومد! ...نترس و جسور با حجابی متفاوت از دخترهای اطرافش ! یه پیراهن بلند سرمه ای تنش بود که روش گل های صورتی داشت و تمام بدنش رو پوشونده بود....البته ارمیا هنوز هم حق رو به خودش میداد!!! آرشام به نرمی شال افسون رو انداخت رو سرش-ممنون اگه میشه کل موهامو بپوشونید -بله خانم اطاعت میشه ! صدای آژیر آمبولانس اومد ! آرشام بلند شد و با عجله رفت سمت درآرشام همراه افسون سوار آمبولانس شد.نشست کنارش -خوبی دختر خوب؟ افسون به سختی جواب داد -ممنون ! کاش شما نمیومدید راضی به زحمتتون نبودم-آروم باش! زحمتی نیست! در واقع تقصیر من شد که این بلا سرت اومد !-خودتون ناراحت نکنید تقصیر شما نیستآرشام سری تکون داد و کلافه دستی تو موهاش کشید ... میخواست چیزی بگه اما براش سخت بود ! -افسون خانم ؟ -بله؟
-خب راستش ....اوم ...هیچی ولش کن افسون یکم با تعجب نگاهش کرد و بعد آروم چشماشو بست ...درد امونش رو بریده بودبعد از رفتن اونا، ارمیا تصمیم گرفت بره دنبالشون تا ببینه چی پیش میاد ! در رو بست کلیدش رو بیرون آورد تا قفل کنه اما کلید داخل قفل نرفت! چند بار تلاش کرد اما وقتی دید تلاشش بی فایدست مشت محکمی رو در زد -خدای من نه! یعنی حق با اون دختر بوداین صدای آنیا بود که سکوت وحشتناک کوچه رو شکست با پاش لگد دیگه به در ویلا زد ! از دست خودش به شدت عصبانی بود ! خیلی ابلهانه رفتار کرده بود حالا اون دختر و خانوادش می تونستند ازش شکایت کنند ... خودش رو تو بد مخمصه ای انداخته بود با صدای دورگه ای پرسید -ما چطور رفتید داخل؟ آنیا یکم فکر کرد ...آروم جواب داد -در نیمه باز بود ! با عصبانیت قدم برداشت سمت بنز مشکیش ، آنیا هم با صورت افتاده و چشم های نگران دنبالش رفت -حالا چی میشه ارمیا ؟ اونا حتما ازمون شکایت می کنندعینک دودی چند میلیونیشو رو صورتش زد ...با صدای محکمی جواب داد -نترس پول حلال همه مشکلاته ! اون دختر هم معلوم بود وضع مالی خوبی ندارند این جور آدما خیلی راحت با دیدن چند تا اسکناس دهنشون بسته میشهاما ارمیا نمیدونست این فرمولش در مورد همه جواب نمیده! خود بینی، دیدن خود نیست خودبینی، ندیدن دیگران است نزدیک بیمارستان که رسیدند بالاخره صبر آرشام تموم شد... سرشو برد سمت چشم های بسته افسون ...بی طاقت لب زد-یه چیزی باید بهت بگمافسون به سختی چشماشو باز کرد... از درد لبشو گاز گرفت ...چشم های منتظرش رو تو چشم های آرشام دوخت-راستش حق با شما بود ! ما ویلا رو اشتباه اومده بودیدپوزخندی زد ! پس بالاخره فهمیدند اشتباه شده و حق با اونه
-از کجا فهمیدید؟ آرشام کلافه دستی تو موهای رنگ کرده اش کشید و با شرمندگی گفت-وقتی رفتم دنبال آمبولانس دیدم پیش خونه کناری وایستاده ! نفسی گرفت و ادامه داد-اونجا فهمیدم اشتباه کردیم ! همش تقصیر منه انقدر ذوق زده بودم توجه نکردم کجا میرمافسون با همه دردی که تحمل می کرد خنده ی شیرینی کرد -اشکال نداره منم گاهی ذوق زده میشم و خراب کاری می کنمآرشام از دیدن این همه مهربونی و خوبی این دختر از خودشون بدش اومد ...چقدر دنیای آدم ها با هم متفاوته !
یه لحظه با مقایسه افسون و آنیا باهم، پوزخندی رو لبش نقش بست اگه آنیا تو این شرایط بود زمین و زمات رو بهم می دوخت اما این دختر مهربون خیلی راحت لبخند زد و از ذوق زده شدن خودش گفت! تو همان مهربانی هستی؟ یا مهربانی همان توست ؟ نمی دانم! می دانم بی شک با هم نسبت نزدیکی دارید ... وارد بیمارستان شدند ... دکتر معتمد دوست و همکار طاها با دیدن افسون تو این وضعیت با تعجب پرسید : -چه اتفاقی افتاده؟ افسون آروم و پر از درد گفت : -چیزی نیست از ویلچر افتادمدکتر معتمد با سوظن نگاه آرشام انداخت ... -این آقا نسبتی باهاتون داره ؟ افسون از سوال و جواب دکتر کلافه شده بود ...اما با متانت جواب داد -ایشون کمکم کردند منو آوردند بیمارستاندکتر چشماش رو ریز کرد-مگه شما کجا بودید ؟ افسون جوابی نداد ! دکتر ناچار مشغول معاینه شد -خب خداروشکر انگار جاییت نشکسته فقط کوفتگیه ! من میرم طاها رو خبر کنمافسون با شنیدن اسم طاها با استرس چشماشو بست ...از واکنش طاها و پدرش می ترسید
---------- طاها با روپوش سفیدی که تنش بود با عجله خودش رو به اتاق افسون رسوند...با دیدن صورت رنگ پریده و لب های سفید افسون قلبش فشرده شد .. این دختر همه زندگیش بود ! شب و روزش با خیال اون می گذشت ! خیلی سخته آدم همه زندگیشو تو این حال و روز ببینه! خودش هم میدونست عشقش از روی ه*و*س نیست چون ظاهر و جسم افسون براش مهم نبود ! طاها عاشق خوبی و مهربونی و قلب بزرگ این دختر شده بودوایستاد پیش تخت-سلام چی شده؟ چرا از ویلچر افتادی؟ افسون پلک هاش رو نیمه باز کرد ...با لبخند و کمی اضطراب نگاه چشم های نگران طاها انداخت ... -سلام آقای دکتر! چیزی نشده نگران نباشید طاها رو تخت خیمه زد ...نفس های افسون رو صورتش میخورد و حالش رو بد می کرد ...چشم های مسخ کننده اش رو تو چشم های زیبای افسون دوخت ...با صدای آرومی گفت:-انتظار داری نگران نباشم وقتی بهم میگن تو از ویلچر افتادی و یه مرد غریبه تو رو آورده بیمارستان ؟ حالا دقیقا بگو چه اتفاقی افتاده ؟!!! قبل از اینکه افسون جواب بده ، آرشام بلند سلام داد طاها با اخم برگشت پشت سرش رو نگاه کرد. آرشام اومد جلو -شرمندم آقای دکتر یه سو تفاهمی پیش اومد و نتیجه اش هم وضعیت الان افسون خانم شد!امیدوارم ما رو ببخشید طاها چند بار این حرف رو تو ذهنش بالا و پایین کرد! سوتفاهم!!؟ اخم های پیشونیش عمیق تر شدبدون این که جواب آرشام رو بده برگشت سمت تخت، تو چشم های سیاه درشت افسون نگرانی موج می زد !چینی به دماغش داد ...هروقت عصبانی می شد این کار رو می کرد -این آقا چی میگه؟ چه سوتفاهمی پیش اومده بود ؟ -آقا طاها باور کنید چیز خاصی نبود ! این بنده های خدا صاحب جدید ویلای کناریمونند اشتباهی اومدند حیاط ویلا ما! -چطوری اومدند داخل !؟مگه در بسته نبود ! -نه انگاری در نیمه باز بود! -خب بعدش چی شدکه تو از ویلچر افتادی؟نکنه اذیتت کردند؟! افسون از کش دادن موضوع خوشش نمیومد! بیشتر دلش برای آرشام می سوخت، نمی خواست سفرش خراب بشه ... با
لحن التماس گونه ای سریع جواب داد -نه باور کنید کاری باهام نداشتند، اتفاقی افتادم -من گوشام درازه ؟ انتظار داری این حرفاتو باور کنم؟تو کی از رو ویلچر افتادی که این دومین بارت باشه؟! آرشام احساس می کرد فشار زیادی رو افسون هست ! این دختر نمیخواست حقیقت رو بگه همینم باعث سو ظن دکتر شده بود ...دل به دریا زد و گفت: -من از شما عذر میخوام اشتباه از ما بود! ما قصد اذیت کردن کسی رو نداشتیم ! اما تو یه لحظه دوستم عصبانی شد و ایشون رو هل دادافسون نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد ! از دست آرشام لجش گرفته بودهمه تو سکوت به هم نگاه می کردند... بالاخره طاها به حرف اومد،تو چشم هاش عصبانیت موج می زد! با صدای بلندی گفت : -تو رو هل دادن بعد اونوقت بهم میگی چیزی نشده! ؟ ازشون شکایت می کنیم هم به خاطر ورود به حریم خصوصی هم اذیت کردن تو ! افسون ناله کرد-آقا طاها چیزی نشده من صحیح و سالمم ! چند روز استراحت کنم سر حال میام ....من شکایتی از کسی ندارم -تو نداشته باشی من دارم ! میرم با آقا حسین تماس بگیرم میره خونه نگرانت میشه! زود میامآرشام قبل از طاها از اتاق خارج شد ...با دیدن ارمیا و آنیا رفت سمتشون-چی شد؟ دختره چیزیش که نشده! با اخم نگاه آنیا کرد-چی می خواستی بشه ! میخوان ازمون شکایت کنند البته حق دارند-اووف اینم از شمال اومدنمون گند خورد به همه چیارمیا با همون پوزخند معروفش تکیه اش رو از رو دیوار گرفت و صاف ایستاد -خودم حلش می کنم !اتاق دختره کدومه؟ -میخواهی بری باز شر درست کنی؟ -زر اضافی نزن آرشام حوصلتو ندارم ! اتاق رو نشون بده بعد هم لال شو-خیلی اخلاقت گنده ارمیا اینو گفت و بعد با دستش به اتاق افسون اشاره کردارمیا با قدم های بلند سمت اتاق رفت
همین طور که می رفت سمت تخت با خودش فکرمی کرد با چند تا اسکناس میتونه این دختر رو رام خودش کنه؟! نکنه رقم بالا ازش بخواد !؟ با همه دارایی چند میلیاردی که داشت اصلا اهل به ریز و به پاش نبود ! چند ماه پیش از یه موسسه خیریه باهاش تماس گرفتند اونم تو جواب گفت پول یامفت نداره به کسی بده !خیلی راحت می تونست دلارهای خوشگلش رو خرج لباس های مارکش بکنه یا سیگار برگ بخره و دود کنه ! اما نمیتونست به دیگران بده! تو مرامش نبود!!! حالا اگه این دختر دندون تیز می کرد واسه پول هاش چی؟خودش جواب خودش رو داد ! نه بابا این آدمهای گدا گشنه با چند میلیون هم کوتاه میاند چون سقف آرزوهاشون کوتاهه!!با پوزخند بالای سر افسون وایستاد ...این دختر تو نگاهش خیلی حقیر بود ... کلا یکی از ویژگی های اخلاقی ارمیا این بود که آدم های ساده روحقیر و خار می دید !با غرور صداشو صاف کرد-خانم ؟ افسون چشم هاش رو سوق داد سمت این مرد خودخواه... با دیدن پوزخند رو لبش اخم هاش رو تو هم کشید و سوالی نگاش کرد ! ارمیا با ابروی بالارفته اش پرسید : -چند ؟ افسون فکر می کرد این مرد برای عذرخواهی اومده ! اما حالا فهمید اشتباه می کرده! البته آدمی به خودخواهی و سنگی این مرد محال بود به خواهش و التماس بیافته -چی چند؟؟ -چند بدم تا دست از شکایت مسخره ات بکشی! ببین جوجه من نه از بزرگترت می ترسم نه از شکایتت! فقط چون دنبال دردسر نیستم میخوام یه جور این موضوع رو رفع و رجوع کنم حالا بگی با چند راضی میشی !؟به هر حال هر چیزی یه قیمتی داره! افسون از شدت خشم به خودش لرزید ! یه آدم چقدر می تونست پست باشه!؟ تو وجود این مرد چیزی به اسم انسانیت بود؟!! دندون هاش رو از شدت خشم بهم فشار داد ! می خواست داد بزنه و هرچی از دهنش در میاد نثار این مرد کنه اما
خودش رو کنترل کرد با صدایی که توش خشم موج می زد جواب داد: -واقعا واستون متاسفم ! تا همین حالا فکر می کردم فقط از روی عصبانیت وخستگی اون کار رو کردید !اما الان فهمیدم شما بوی از انسانیت نبردید ! دلتون فقط به پول هاتون خوشه ! نه آقا اشتباه اومدی ما غرور و حقمون رو با پول معامله نمی کنیم !نمیخواستم ازتون شکایت کنم اما نظرم عوض شد آدمی مثل شما لیاقت بخشش رو نداره!صورت ارمیا از شدت عصبانیت سرخ سرخ شده بود ! باورش نمی شد این دختر باز به خودش جرات داد و دوباره بهش توهین کرد ! دیگه نمی تونست کوتاه بیاد ...انگشت اشاره اش رو گرفت سمت افسون-بلایی سرت میارم که مرغای آسمون سهله همه اهالی زمین و آسمون به حالت گریه کنند ! حالا ببین ! زبونت رو از حلقومت می کشم بیرون ! با من در میافتی ؟ روزگارتو سیاه می کنماینو گفت و با عصبانیت رفت سمت در افسون چشماشو بست ...این همه فشار براش زیادی بود ...شروع کرد به فرستادن صلوات شاید قلب نا آرومش آروم شهبا خودش گفت : اون به پول هاش می نازه منم به خدای بالا سرم! من از اون پولدار تر و قوی ترم چون خدا رو دارم ! بیخودی پرسه زدیم صبحمان شب بشود بیخودی حرص زدیم سهم مان کم نشود ماخدا را با خود سر دعوا بردیم و قسمها خوردیمما به هم بدگفتیم ،ما به هم بد کردیم ما حقیقتها را زیر پا له کردیم و چقدر حظ بردیم که زرنگی کردیمروی هرحادثه ای حرفی از پول زدیم از شما میپرسم ما که را گول زدیم ؟
romangram.com | @romangram_com