#مرد_یخی_پارت_5


افسون با دلخوری جواب داد -تو که وضعیت منو میبینی چرا دیگه این حرف رو می زنی؟

پسر عموی تو عقلشو از دست داده و ادعای عاشقی می کنه! اما من عقلم سر جاشه میدونم حس طاها زودگذره !با بغض ادامه داددرضمن زن عموت راضی میشه عروس فلج داشته باشه ؟ من حق عاشق شدن و ازدواج ندارم اینو بفهم-افسون جان حالت رو می فهمم اما طاها چند وقت پیش می گفت پاهات قابل درمانه ! بهش فرصت بده بذار کمکت کنهصدای افسون از خشم و ناراحتی می لرزید -من ترحم کسی رو نمیخوام ! ولم کنید بذارید به درد خودم بمیرمشیده ماشین رو پارک کرد ...برگشت سمت افسون و بغلش کرد -عزیزم ببخشید دیگه درمورد طاها باهات حرف نمیزنم تو فقط آروم باشهق هق افسون بلند شد ...خیلی وقت بود نیاز به سنگ صبور داشت تا حرف های دلش رو بزنه-شیده من حق هیچی رو ندارم ! ... تا آخر عمرم باید این ویلچر سرد رو تحمل کنم و دم نزنم ...گاهی با خودم فکر می کنم اگه بابا پیشم نباشه سرنوشتم چطور رقم میخوره ! تو نمی تونی بفهمی محتاج دیگران بودن چقدر تلخه مثل مرگ میمونه می خواهم راحت باشم بی جسارت و بی خجالت در جواب چه خبرها؟ چشمانم را ببندم و بگویم ناخوشی... همراه آرشام وارد شرکت شد، کت و شوار مشکی با مارک ، بلوز سفید و کروات سفید مشکی تنش بود ...مثل Brioni همیشه شیک و نفس گیرآرشام دکمه آسانسور رو فشار داد -ارمی میگم کی بریم شمال ؟! وارد آسانسور شدند ...موزیک بی کلام زیبایی پخش شدبا اخم نگاه آرشام کرد

-کوفت و ارمی! صدبار گفتم به من نگو ارمی بدم میاد -سخت نگیر پسر ! تو هم به من بگو آرشی آرشام اینو گفت و بلند خندیدارمیا چشم غره ای بهش رفت -خودتو جمع کن ! نگاش کن بیشتر از اینکه شبیه مهندس ها باشی شبیه دلقک هایی ! مگه من صدبار بهت نگفتم تو محیط کار کت و شلوار بپوش آرشام نفسش رو پرصدا بیرون فرستاد-اوف پسر باز گیر دادی ! من از این جنگولک بازی ها بدم میاد! چیه خودمو تو کت و شلوار خفه کنم ! ول اینا جواب سوالمو بده کی بریم شمال دلم لک زده واسه دریا ؟! در حالی که از آسانسور می رفت بیرون جواب داد-حالا خفه شو ! رفتم اتاق تقویمم رو نگاه می کنم، بهت میگم آرشام با ذوق خندید!همه به احترام رئیس بلند می شدند و سلام می دادند اما ارمیا به خودش زحمت نمی داد سرش رو هم تکون بدهدر اتاقش رو باز کرد ...با دیدن منشی تو دلش چند تا فحش نثار آرشام کرد... دو هفته قبل خانم احمدی منشی سابقش استعفا داده بود، اون هم از آرشام خواست یه منشی خوب براش پیدا کنه-سلام ارمیا رسیدن بخیربه صورت غرق در آرایش آنیا نگاه کرد ! چطور میتونست وجود این دختر رو اینجا تحمل کنه ! آنیا با قدم های بلند خودش را به ارمیا رسوند و از گردنش آویزون شد-میدونی چقدر دلم برات تنگ شده یوددست هاشو تو کمر ارمیا حلقه زد و سرش رو گذاشت رو سینه اش و شروع به گریه کرد ارمیا با خشونت پسش زد -بسه آنیا این اداها چیه ؟ -خیلی بدی !خب دلم برات تنگ شده ! ارمیا با صدای بلندی گفت -دلیلی نمی بینم دلت بخواد واسم تنگ بشه ! من فقط دوست برادرتم تو با همه دوستاش این رفتارو می کنی؟! درضمن کی گفته بیایی اینجا ؟ آنیا ترسیده بود ...سرش رو انداخت پایین... با لحن مظلومی جواب داد

-آرشام گفت دنبال منشی می گردید منم بهش گفتم من میخوام بیام! -آرشام غلط کرد با تو! اگه تا دو دقیقه دیگه اینجا باشی هر چی دیدی از چشم خودت دیدی! اینو گفت و رفت سمت اناقش آرشام سعی کرد خنده اش رو مهار کنه -خواهر من چند بار بهت گفتم نکن این کار رو گوش نکردی!بابا جان !ارمیا با عشوه های خرکی تو خر نمیشه! آنیا کیفش رو با عصبانیت برداشت ...رفت سمت در ...تنه محکمی به آرشام زد-تو یکی خفه شو !آرشام پوفی کشید و طبق معمول چشاش رو لوچ کرد -به من بیچاره چیکار داری! شما دوتا دیوار کوتاه تر از من پیدا نمی کنید! ارمیا رو صندلی چرخ دارش نشست و به تقویم رو میزش نگاه انداخت .... این هفته چند تا قرار کاری داشت اما آخر هفته اش خالی بود !دوست داشت قبل از رفتنش یه ویلا تو یکی از شهرهای شمالی بخره تلفنش رو برداشت شماره وکیلش رو گرفت شیده ویلچر رو سمت ویلا برد-شیده چرا داریم میریم سمت ویلا؟-میخوام یه چیزی بهت نشون بدم افسون بی حوصله نالید -بمونه برای بعد !من خیلی خسته ام ! در ضمن بابا حسین نگرانم میشه لطفا منو ببر خونمون-ا دختر غر نزن دیگه ! مهمه باید ببینی-حالا نمیشه فردا ببینم ؟ شیده با لجبازی ابرویی بالا انداخت -نخیر همین امروز ! -اوووف از دست تو ! امروز یه چیزیت میشه ها! این از صبح که منو به زور بردی بیرون اینم از حالاشیده با خنده جواب داد -چه قدر حرف میزنی دختر !بده واست تنوع ایجاد کردم رسیدند در ویلاهمین که رفتند داخل افسون چشمش افتاد به تزیین های رو دیوار و آدم های جمع شده تو سالن

با تعجب نگاهش رو چرخوند... پدرش ،خانواده شیده، دایی و عموهای شیده، پسر و دخترهای فامیلشونهمه شروع کردند به دست زدن و آهنگ تولدت مبارک رو خوندند اشک تو چشم های افسون حلقه زد ...باورش نمی شد براش جشن تولد گرفته بودندآقا حسین اومد جلو ...خم شد پیشونی دخترش رو بوسید-تولدت مبارک عزیزمافسون همه عشق و محبتش رو تو کلامش ریخت -بابایی چرا خودت رو تو زحمت انداختی...خیلی دوست دارم بابا -کاری نکردم عزیزم ...باید از شیده و بقیه تشکر کنی که حسابی تو زحمت افتادند افسون نگاه شیده کرد-ای حقه باز! پس به خاطر همین منو به زور بردی بیرونشیده با خوشحالی خندید و ویلچر افسون رو برد سمت کیک تولد وقت باز کردن کادو ها رسید ...افسون اول کادوی پدرش رو باز کرد... یه شال سفید مشکی خوشگل...می دونست پدرش بیشتر از این نداشته تا براش خرج کنه-مرسی بابایی خیلی قشنگه-ببخشید دخترم اگه کمه-این حرف رو نزنید! کجاش کمه ! اتفاقا من این روزها تو فکر خرید شال بودمهدیه شیده یه کیف چرم مشکی بود ...پدر و مادر شیده یه مانتو براش خریده بودند ...آقا صالحی یه پلاک ون یکاد ... عمو و زن عمو شیده هم یه ساعت مچی زنونه گرون قیمت هدیه دادند نوبت رسید به کادو طاها ...افسون از دیدن بزرگیش تعجب کرد شیده با هیجان گفت-وای پسر عمو توش چی هست که انقدر بزرگهطاها با شیطنت خندید و شونه ای بالا انداخت بچه ها با هیجان شروع کردند به خوندن " باز شود دیده شود بلکه پسندیده شود" مامان شیده با خنده گفت-باز کن افسون جان همه مشتاقند بفهمند داخلش چیه! البته میشه یه حدس هایی زدطاها رفت جلو به نرمی گفت -اجازه بده کمکت کنم

به کمک هم بازش کردند افسون با دیدن گیتار حسابی شوکه شد شیده جیغ زد-وای طاها از کجا میدونستی افسون عاشق گیتاره! -نمیدونستم ! حدس زدم آخه افسون خانم خیلی احساساتیه گفتم حتما از این جور چیزها خوشش میاد افسون با خجالت گفت-واقعا نمی دونم با چه زبونی ازتون تشکر کنم ! اما یه مشکلی هست من هیچی ازش سر در نمیارم! طاها نگاه عاشقش رو دوخت تو چشم های افسون-اگه آقا حسین اجازه بدند خودم یادتون میدم آقا حسین جواب داد -دستت درد نکنه پسرم ! از نظر من مشکلی نیستآقای صالحی دست هاش رو به هم زد و توجه همه رو سمت خودش جلب کرد-خب حالا وقتشه من یه خبری بهتون بدم ! حتما شنیدید من قصد فروش ویلا رو داشتم ! امروز به فروش رفت خداروشکر صاحبخونه اش غریبه نیست و من خیالم از بابت حسین و دخترش راحت شده پدر شیده پرسید -حالا کیه این خریدار آشنا؟ آقای صالحی لبخند زد -همونی که قراره به افسون جان گیتار زدن یاد بده ! نگاه ها سمت طاها رفت همه به غیر از پدر ومادرش از شنیدن این خبر تعجب کردند طاها نگاه افسون کرد و لبخندی زد ...حاضر بود به خاطر این دختر هرکاری انجام بده-ارمیا چای میخوری ؟ بدون اینکه نگاه آرشام بکنه جواب داد -نه با چایی حال نمی کنمآنیا خودش رو کشید جلو ...بین دو صندلی قرار گرفت...با لحن پر از عشوه ای پرسید -عزیزم پس با چی حال می کنی؟ ارمیا میدونست منظور آنیا از پرسیدن این سوال چیه ...با خونسردی جواب داد

-مطمئن باش با دختر جماعت هم حال نمی کنم!.. -اوووف...تو واقعا قلبت از یخه ! آخه مگه میشه پسر باشی بعد نری طرف دخترها! این آرشام ما هرشب با یکی نباشه می میره ! اما تو مرد و زن برات فرقی نداره پوزخندی رو لبش نشست-من مثل داداش تو ه*ر*ز نیستم که بخوام هر روز با یکی بپرم ! قبلا یه بار دل دادم شکسته بهم بر گردوندند !همون واسه همه عمرم تجربه شد!نمی،به خاطر تمام غم هایی که بر صورتم نشاندی، "نمی بخشمت به خاطر تمام خنده هایی که از صورتم گرفتی نمی بخشمت به خاطر زخمی که با،به خاطر احساسی که برایم پر پر کردی، بخشمتبه خاطر دلی که برایم شکستی خیانت بر وجودم تا ابد نشاندی " آرشام با اخم نگاش کرد-یه وقت تعارف نکنی هر لقبی دلت خواست به من بی نوا نسبت بده!گوشه لبش رو کج کرد -مگه دروغ میگم آرشام خان ؟آنیا بدون توجه به بحث اون دوتا سرش رو برد جلوتر-اینکه خیانت دیدی دلیل نمیشه تا آخر عمر عاشق نشی! همه که مثل هم نیستند-ببین آنیا نه تو نه دخترایی که اطرافم ریختند هیچ کدوم اونی نیستید که من میخوام ! اگه یه روز نیمه گمشده ام رو پیدا کنم مطمئن باش میرم سمتشآنیا از این حرف ارمیا یکه خورد ! درسته همیشه از طرف این پسر پس زده شده بود اما انتظار نداشت ارمیا انقدر رک و راست بگه تو ایده آل من نیستی ! مگه اون چی کم داشت؟! دیگه حرفی بینشون رد و بدل نشد ... ارمیا آهنگ مورد علاقه اش رو پلی کرد متنفرم ازت محبوبم حیف اشکایی که ریختم واست تا دم سپیده حیف احساس قشنگه منو این عشق و امیده حیف قلبم که یک روزی دادم دستت امانت حیف اعتماد اون روز...حیف واژه خیانتمتنفرم ازت محبوبم

برو با عشق جدیدت خوش باش تو که خوشبخت بشی من خوبم با مداد اسمتو خط زدم غلط متنفرم ازت محبوبم برو که دیگه ازت بریدم برو چون خیری ازت ندیدم بی تو روزها خالی و خوبند متنفرم ازت محبوبم متنفرم ازت محبوبم-ارمی ؟ -کوفت و ارمی! آرشام فقط یه بار دیگه بگو ارمی میکشمت--اوه بابا خشن نشو !پس کی میرسیم دریا ! خسته شدم-چقدر تو دریا ندیده ای! یه هفته است کچلم کردی بریم شمال بریم شمال !گاهی فک میکنم نکنه دریا هم دوست دخترته! نیش آرشام باز شد -کاش اونم دختر بود !اصلا کل عالم دختر بودند ارمیا سری به تاسف تکون داد -خاک تو سرت کنم که به طبیعت خدا هم رحم نمیکنی!راستی چی شد یهو نطق خواهرت کور شد؟ آرشام برگشت نگاه صورت مغموم آنیا انداخت -خوبی دختر؟ کشتی هات غرقه !؟-خوبم فقط حوصله ندارمچشم های آرشام چپ شد -تو که از صبح بمب انرژی بودی! آنیا زیر لب گفت : -آره اون موقع امید داشتم شاید این سفر بتونه نظر ارمیا رو عوض کنه اما حالا فهمیده ام همه کارهام بی فایدس! یه هفته از اومدن طاها می گذشت ...تو این مدت روزهای خوبی واسه افسون رقم خورده بود ...هر روز نزدیک های غروب دوتایی کنار دریا می نشستند و طاها بهش گیتارزدن یاد می داد ...

آقا حسین خوشحال بود چون می دید روحیه دخترش زمین تا آسمون فرق کرده و آرامش عجیبی تو صورتش موج میزنه...از بابت طاها هم خیالش راحت بود ! به پاکی و خوبی این پسر ایمان داشت و می دونست هیچ خطری افسونش رو تهدید نمی کنه نگاه ساعت انداخت ...عقربه ها سه بعد از ظهر رو نشون می دادند تا اومدن طاها دو ساعتی مونده بود ! برای گذروندن وقتش ویلچر رو سمت دریا حرکت داد ... از وقتی گیتار می زد دیگه دستش به قلم نمی رفت و نقاشی رو کنار گذاشته بود ! خودش هم دلیل این کارش نمی دونست ! اما این رو خوب حس میکرد موسیقی بیشتر خلا روحیش رو پر کرده و حضور طاها هم بی تاثیر نبوده! داشت عظمت و زیبایی دریا رو تماشا می کرد که با شنیدن صدای چند نفر ترس برش داشت !آروم چرخید سمت عقب و چشمش به دوتا پسر و یه دختر افتاد ! با تعجب نگاهشون کرد ! اینا دیگه کی بودند؟! پسری که شلوار جین آبی تنش بود با جیغ سمت اون دوویدافسون از ترس دستشو رو قلبش گذاشت! این موقع روز نه آقا حسین خونه بود نه طاها! ارمیا ماشین رو جلوی ویلایی که وکیلش آدرس داده بود پارک کرد ... آرشام بدون معطلی از ماشین پیاده شد و دووید سمت در نیمه باز ویلاارمیا و آنیا هم پشت سرش رفتند آرشام با دیدن حیاط و دریا سوت بلندی کشید-وای پسر !عجب چیزیه اینجا ! ارمیا با لبخند نگاه اداهای آرشام کرد ... آنیا هم با دیدن خوشگلی ویلا ذوق زده شد و همه ناراحتی هاش یادش رفت اون دوتا انقدر جیغ و داد کردند که صدای اعتراض ارمیا بلند شد -بسه بچه ها چه خبرتونه ! مگه سر آوردید آرشام بدون توجه به حرف های ارمیا با ذوق دووید سمت دریا ...چشاشو بسته بود و جیغ می زدتو یه لحظه چشماشو باز کرد و با دیدن صحنه رو به رو خشکش زدیه دختر خوشگل رو ویلچر نشسته بود و با ترس نگااهش می کرد ... کم کم ارمیا و آنیا هم متوجه دختر شدند !انگار همه ماتشون برده بود تا اینکه افسون به خودش مسلط شد ! اخم هاش رو تو هم کشید و بدون این که صداش بلرزه گفت :

-کی به شما اجازه داده بیایید داخل !؟ ارمیا با عصبانیت یه قدم رفت جلو ! این دختر کی بود ؟ با چه اجازه ای اومده بود تو حیاط ویلای اون! ؟ صداش ا از عصبانیت می لرزید-تو خودت اینجا چه غلطی می کنه ؟ گره اخم های افسون بیشتر شد -غلط رو اونی می کنه که بدون اجازه دیگران وارد حریم خصوصیشون میشه آقای به اصطلاح محترم ! یه لحظه کل وجود ارمیا لرزید! تا امروز هیچ کس به خودش جرات نداده بود باهاش اینطور حرف بزنه ! از وقتی یادش میومد همه جلوش خم و راست می شدند و کم تر از آقا بهش نمی گفتند ! ولی این دختر با جسارتش همه معادلات ذهنش رو بهم ریخته بودآرشام وقتی صدای نفس های عصبی ارمیا رو شنید ترسید بلایی سر این دختر بیاره! می دونست دوستش تسلطی رو اعصابش نداره ...زود مداخله کرد-حتما سو تفاهمی شده ! خانم ما اینجا رو خریدیم میشه بپرسم شما چطور داخل شدید افسون وقتی لحن آروم آرشام رو دید خودش هم به نرمی جواب داد ببینید آقا من ده ساله اینجا زندگی می کنم صاحبخونه اینجا هم آشنامونه الانم سرکاره! آنیا پوزخندی مسخره ای رو لبش آورد-اوه بعد شما تو این ویلا نقشت چیه !؟ افسون حق به جانب جواب داد: -فکر نکنم نقش من ربطی به شما داشته باشه ! -زبونت از قدت بلندتره ! علیل بدبختقبل از اینکه افسون جواب این دختر چشم آبی مغرور رو بده ارمیا داد زد-خفه شو آنیابعد با یه قدم بلند خودش رو جلوی ویلچر افسون رسوند .. انگشت اشاره اش رو گرفت سمتش-ببین خانم کوچولو بهتره تا اون روی سگم بالا نیومده خودت از اینجا بری ! تمام وجود افسون پر بود از ترس ...ترسی که بهش هشدار می داد این مرد مغرور روبه روش میتونه هر بلایی سرش بیاره! نگاه چشم های وحشی ارمیا انداخت ... خشم و عصبانیت توش موج می زد ...افسون تا به امروز با همچین کسی برخورد نداشت ، بیشتر آدم های دور و برش مهربون و با محبت بودند

romangram.com | @romangram_com