#مرد_یخی_پارت_4


تو یه چشم به هم زدن دو تا بال تو کتف دختر در اومد و اون به سمت آسمون پرواز کرد ... عجیب تر اینکه دستش سمت ارمیا دراز بود و ازش می خواست تا همراهش برهتو چشم های ارمیا تردید موج می زد قبل از اینکه تصمیمی بگیره از خواب پریده بود" نمی دونست تعبیر این خواب چی میتونه باشه ! اون دختر کی بود؟ یه فرشته؟چرا دستش رو سمت ارمیا دراز کرد؟ از این همه فکر و خیال الکی کلافه شد و چنگی به موهاش زد ...نباید ذهنش رو درگیر یه خواب پیش پا افتاده می کرد !برای فرار از احساس خفگی که بهش دست داده بود؛ دستش رو برد سمت کراوتش و گره اش رو شل کرد صدای دلخور آرشام رو شنید-ارمیا معلوم هست حواست کجاست ؟! دو ساعته دارم گل لگد می کنم ؟نفسش رو پر صدا بیرون فرستاد ... برای فرار از این افکار مزاحم، آرشام بهترین گزینه بود -خب از اول بنال ببینم چی میگی-قربون ادبت داداش ! داشتم در مورد مادرت حرف می زدم ارمیا با تعجب پرسید : -مامان من ؟-آره دیگه ! تعجب داره؟! -خب حالا چی میگفتی-شنیدم دیروز اومده گرد و خاک راه انداخته -خدای من از دست این زری آخر دیوونه میشم! هرچی میشه باید به تو گزارش بده-نخیر برادر من اشتباه نکن! اون از دست تو دیوونه میشه، از بس آدم نیستی !

بنده خدا تو خونه به اون بزرگی یه هم زبون نداره ، اگه بخواد با تو هم حرف بزنه پاچشو می گیری ! به خاطر همین منو که می بینه تا میتونه عقده های دلش رو خالی می کنه ارمیا پوزخندی زد-خیلی بهم میایید! وجه تشابهتون اینه زیاد فک می زنید-مثل تو آدم آهنی باشیم خوبه؟ حالا حرف رو نپیچون مامانت چی کارت داشت؟ باز چرا عکس دخترخاله ات رو آورده زده اتاقت ؟

ارمیا با عصبانیت فرمون رو فشار داد و با پوزخند گفت: -هیچی می گفت میخوام آینه دقت باشه! اما من که میدونم همش فیلمه ! فکر کرده چشم و ابروی اون آشغال رو ببینم دوباره اسیرش میشم و برمی گردم سمتش! هنوز منو نشناخته؛ همون شش سال پیش شراره رو مثل یه تف از زندگیم بیرون انداختم و دیگه محاله حتی یه قدم سمتش برمآرشام پوف پر صدایی کشید-مامانت عجب همتی داره ! هنوز خسته نشده از تلاش های بی نتیجه اش ! بابا ایول داره...بالاخره مونس خانمی گفتند؛ خداییش مار رو از لونه اش می کشه بیرون ارمیا لبخند کجی زد : -منم پسر همون زنم ! کم نمیارم پیشش ... تو خبر داشتی بابای شراره افتاده زندان؟ -آره به خاطر مواد مخدر گرفتنشارمیا با خوشحالی خندید : -دلم خنک شد! اون عوضی باید بیش تر از این بکشه! هرکی هم ندونه تو خوب میدونی من چه عذابی کشیدم و اونا چطور دلمو شکوندند "ستاره ها وقتی میشکنن میشن شهاب/ اما دلی که میشکنه میشه یه سوال بی جواب" آرشام رو شونه دوستش زد: -غمت نباشه دیدی که خدا جوابشون رو داد ! میدونی که آدم با اعتقادی نیستم اما خب این موضوع رو قبول دارم خدا هوای دل های شکسته رو داره!آقا حسین بیدار شد تا نماز صبحش رو بخونه چراغ شب رو روشن کرد و رفت بالای سر افسون اما با دیدن رنگ پریده و صورت به عرق نشسته دخترش هول کردآروم تکونش داد-دخترم خوبی بابا ؟افسون چشم های بی رمقش رو باز کرد و بی حالی جواب داد-خوبم بابایی-چی شده دخترم ...حالت خوب نیست ؟ -نگران نباشید خواب بد دیدم

غم مهمون چشم های آقا حسین شد -باز کابوس دیدی عزیزم؟افسون چشم های خمارش رو به نشونه تایید باز و بسته کرد-آخه چرا ؟تو که خوب شده بودی ! چی شد یهو دوباره سراغت اومدندافسون بدون توجه به حرف پدرش آروم زمزمه کرد-من قاتلم ...این من بودم که باعث مرگ مامان و افشین شدم ...دارم تاوان پس میدمآقا حسین اخم هاش رو تو هم کشید ...صداش رو از حد معمول بالاتر برد -چند بار باید بهت بگم تقصیر تو نبود ! تو تاوان هیچی رو پس نمیدی ! سرنوشتت اینجوری رقم خورده ...باید راضی باشیم به رضای خداشبنم تو چشم های زیبای افسون حلقه خورد-منو ببخشید بابایی فقط واستون دردسرم !آقا حسین با محبت زیاد دخترش رو بغل کرد و بوسید-تو رحمتی دخترم ...حالا هم بیا وضو بگیر نمازتو بخون، بعدش بخواب از چشمات معلومه نیاز به خواب داری-بابا یه چیز بگم؟ -بگو دخترم-من دیشب بین کابوس هام یه خواب عجییب دیدم ! آقا حسین ابروهای پرپشتش رو بالا داد و پرسید-چی دیدی؟ -خواب دیدم کنار دریا نشسته ام دارم نقاشی می کشم، تو یه چشم بهم زدن دوتا بال درآوردم و از ویلچر بلند شدم ...داشتم می رفتم سمت آسمون که چشمم به یه مرد میون آتیش افتاد ؛ دستمو سمتش بردم تا کمکش کنم، داشت با ترید نگام می کرد... بعد از خواب پریدم-عجب ! صورتشم دیدی ؟-یادم نیست چه شکلی بود ! فقط یادمه نیاز به کمک داشتآقا حسین سری تکون داد

-چی بگم ! بهش فکر نکن انشالله که خیره ...بیا دخترم کمک کنم وضو بگیر افسون بعد از خوندن نماز ؛ آرامش عجیبی به دست آورد و تسلیم خواب شدساعت ده صبح سر و کله شیده پیدا شد

-پاشو تنبل خانم ! چقدر میخوابیافسون با صدای خواب آلودی گفت: -وای شیده شب خوب نخوابیدم ...بذار یک دیگه بخوابم-چی چی رو بخوابم !؟ پاشو میخواییم بریم گردش ! افسون با شنیدن حرف شیده چشماش رو کامل باز کرد-گردش ؟ تو که میدونی من چندماهه جایی نرفتم ! علاقه هم ندارم برم-بله می دونم به خاطر همین بابات ازم خواسته ببرمت بیرون تا روحیه ات عوض شه اما نترس جای شلوغ نمی برمت ! میخواییم بریم باغ عمو هادی ...قبلا برات گفتم چقدر قشنگه! -اون که خیلی دوره !شیده کمک کرد افسون بلند شه -پاشو بهونه نیار ! ماشین بابامو آوردم تنبل خانمحالا که می دونست قرار نیست جای شلوغی برند ، بدش نمیومد بره بیرون و آب وهوایی عوض کنه !تا جایی که می تونست خودش لباس هاش رو پوشید اما یه جاهایی مجبور بود از شیده کمک بگیرهمانتو و شلوار قهوه ایش رو تن کرد و شال سفیدش رو جوری انداخت که کل موهاش رو بپوشونه شیده ویلچر افسون رو برد سمت ماشینشوقتی رسیدند باغ، افسون مبهوت زیبایی خارق العاده اونجا شد ، خوشحال بود همراه شیده اومده -اینجا چقدر قشنگه ...گل های رنگارنگ ... میوه های خوشرنگ ...محشرهشیده با احساس جواب داد-به نظرم اینجا تیکه ای از بهشته-میگم هم نشینی با من تو رو هم تغییر داده ! احساساتی شدیقبل از اینکه شیده چیزی بگه؛ صدایی از پشت سرشون شنیدند-همنشینی با شما نعمته !

اما متاسفانه قسمت ما نمیشه-سلام پسر عمو فکر می کردم اینجا تنهاییم ! طاها لبخند زیبایی زد-سلام شیده جان خوبی ؟ من همین الان اومدم ! ...

شما چطوری افسون خانم ؟چند ماهه افتخار ندادی زیارتتون کنیم ! افسون با اعتماد به نفس نگاه طاها انداخت و با متانت جواب داد -سلام ممنون خوبم!... ببخشید ولی دلیلی نمی بینم شما بخوایید بنده رو زیارت کنید !

طاها لبخندی زد ...خدا می دونست چقدر از این دختر مهربون در عین حال مغرور خوشش میومد ! از اینکه می دید با وجود نقص جسمانی اعتماد به نفس بالایی داره لذت می برد !رو کرد سمت شیده-راستی دختر عمو! شنیدم داییت نیاز مالی داره و قراره ویلاشو بفروشه ...تکلیف افسون خانم و پدرش چی میشه ؟ افسون با شنیدن این حرف شوکه شد ...هیچ کس درمورد فروش ویلا به اون چیزی نگفته بود ! باورش نمی شد باز قراره بی پناه بشند شیده سعی کرد آرامش خودش رو حفظ کنه ! از دست طاها عصبانی بود، دوست نداشت تو روز به این مهمی افسون این خبر رو بشنوهنفس عمیقی کشید و به نگاه منتظر افسون جواب داد-قرار نیست افسون اینا جایی برند!...درسته داییم نیاز مالی داره اما شرط گذاشته صاحب خونه جدید آقا حسین و افسون رو همون جا نگه داره! تو ماشین نشسته بودند و سمت ویلا می رفتندافسون ذهنش درگیر حرف های طاها بوداز شنیدن خبر فروش ویلا شوکه شد و فکر کرد قراره باز بی پناه بشند اما بعد از حرف هاش شیده، طاها گفت قصد خرید ویلا رو دارهمیدونست طاها به خاطر اون و پدرش این کارو می کنهافسون با خودش فکر کرد" اگه سالم بودم شاید عاشق طاها می شدم چون هم پسر خوبیه، تحصیل کرده ست و پزشکه، همیشه هم هوامو داره اما حالا حق ندارم بهش فکر کنم !عشق و عاشقی برای اوناییه که می تونند یه همسر کامل باشند نه من ناقص"

آهی کشید و قطره اشک گوشه چشمش رو با نوک انگشت پاک کرد اونم دوست داشت مثل بقیه مزه عشق رو بچشه؛ زن بودن رو تجربه کنه و مادر بشه... اما حالا فقط حسرت این چیزها به دلش مونده بود-میگم افسوننگاه شیده کرد -جانم؟ شیده با شیطنت گفت : -معلومه طاها خیلی خاطرتو میخواد! بابا یکم با دل پسر عموی بدبخت من راه بیا و روی خوش بهش نشون بده

romangram.com | @romangram_com