#مرد_یخی_پارت_3
بعد از نهار، شیده قصد رفتن کرد، آروم بوسه ای رو پیشونی دوستش زد و گرم و صمیمی خداحافظی کرد آقا حسین همراه شیده از خونه خارج شد
-شیده خانم یه زحمتی برات داشتم-بفرمایید آقا حسین ! هر کمکی از دستم بربیاد دریغ نمی کنم سالگی افسونه !؟ 44 -شما میدونی فردا تولد لبخند رو لب شیده اومد -بله یادمه حتی براش کادو خریدم-زنده باشی دخترم ! میخواستم اگه میتونی فردا ببریش بیرون! آخه من برنامه ریختم واسش تولد بگیرم ...داییت هم اصرار کرده داخل ویلا رو تزئین کنیم چشم های شیده از خوشحالی برق زد -وای این عالیه!افسون این روزها روحیه اش خوب نیست یه جشن میتونه سرحالش بیاره ...من بهتون قول همکاری میدم ...فردا صبح میام دنبالش خیالتون راحت -واقعا ممنونم! خوشحالم دخترم دوست خوبی مثل تو دارهارمیا حوله آبیش رو تنش کرد و رفت سمت تخت خوابشهمین که رو تخت دراز کشید ، زری خانم با عجله وارد اتاق شد-ببخشید آقا مهمون دارید ! پوفی کشید؛ خیلی خسته بود،حوصله هیچ کس رو نداشت...قبل از این که بپرسه کدوم احمقی این موقع روز مزاحمش شده؛ سر و کله آرشام تو اتاق پیدا شد -سلام ارمیا خوشگله!چطوری داداش؟ می دونستم دلت واسم تنگ شده اومدم منو ببینی ! نفس حبس شده اش رو آزاد کرد باید حدس می زد غیر از آرشام هیچ کس این موقع مزاحمش نمیشه ، چون همه با اخلاق سگیش آشنابودند! اما این بشر از رو نمی رفت ! -بازکه تو سر و کله ات پیدا شد ! خوبه دمتو نیاوردی آرشامبلند و از ته دل خندید : -منظورت آنیاست؟ قالش گذاشتم! چسبیده بود بهم که الا و بلا منم میخوام باهات بیام ده روزه ارمیا رو ندیدم ! اما من پیچوندمش
بعد با یه لحن مسخره ای ادامه داد: -هنوز داشت رو نشناختی، جوجه رو رنگ می کنه جای قناری می فروشه! گول زدن آنیا که کاری نداره-چرا اتفاقا تنها کسی که خوب تو رو شناخته منم ! خوب می دونم چه ذات کثیفی داری آرشام بدون این که بهش بر بخوره؛ چشاشو لوچ کرد -نه اینکه خودت مرد خدایی!-حالا کم دلقک بازی دربیار ! خیلی خسته ام میخوام بخوابم -چی چی رو بخوابی ؟ ده روز گذاشتی رفتی دیار غربت ! دلم واست تنگ شده اومدم ببینمت !یکم از دخترهای ایتالیایی برام بگو ؟خوب بودند ؟ ارمیا سری از روی تاسف تکون داد -تو آدم نشدی هنوز؟ از ده کلمه ات، نه تاش دختره!آرشام خودشو رو تخت انداخت ...دستش رو زیر سرش گذاشت -برادرم من مثل تو مریض روحی نیستم که ! دنیا بدون این جنس لطیف برام مفهومی نداره ! هر کدوم یه طعمی دارندارمیا پوزخند صداداری زد -به خاطر همینه هر روز با یکیش رفیق میشی تا هر نوع طعمی رو امتحان کنی؟ -آره خب! خیلی زود طعم هاشون دلمو می زنه میرم سراغ طعم دیگه -میدونی چیه شاید به نظرت من مریض روحی باشم چون سراغ دخترها نمیرم ! اما صد شرف دارم به آدمی مثل تو که اونا رو وسیله تفریح خودش قرار داده !آرشام پوفی کشید -اوه جناب مهندس کیانفر باز شدی معلم اخلاق؟ اینا رو ول کن بگو ببینم رنگ موهام خوب شده یا نه!؟ ارمیا با چشم های ریز شده نگاه دوستش انداخت ...
موهای رنگ شده قهوه ای، ابروهای نازک و صورت صاف صاف! بیشتر شبیه زن بود تا یه مرد ! لبخند کجی زد و گفت:
-زن خوشگلی هستیآرشام با شنیدن این حرف حمله کرد سمت ارمیا-می کشمت روانی! میدونی چقدر به این جمله حساسم! -تقصیر من چیه وقتی اثری از مرد بودن تو صورتت نمی بینم آرشام با حرص جواب داد
-مثل تو باشم خوبه ؟ با این ته ریش مسخره ات و ابروهای کلفتت و کت و شلوارهای رنگ و وارنگت ... مثلا میخوایی جنتلمن باشی !
-تا کور بشه چشم حسودا !حالا هم شرتو کم کن که میخوام استراحت کنم-لیاقت نداری ! این حرفا رو ول کن بگو ببینم سفر بعدیت کجا میری ؟
ارمیا با شنیدن اسم سفر لبخند زد...مهم ترین تفریحش مسافرت رفتن بود -این دفعه میخوام برم ایران گردیآرشام با چشم های گرد شده نگاهش کرد؛ تا جایی که یادش میومد، ارمیا فقط سفرهای خارج از کشور می رفت ! -تغییر سلیقه دادی داداش !حالا مقصدت کجاست ؟ -شمال -ایول پس من و آنیا هم میاییمارمیا زیر لب زمزمه کرد: اوه خدای من! همین یکی رو کم داشتم ! ساعت دو نصف شب رو نشون می داد؛ اما خواب به چشمای افسون نمیومد ! کابوس های شبانه؛ سراغش اومده بودند !چند وقتی می شد از دست این خواب های آشفته راحت شده بود اما امشب بعد از مدت ها دوباره سراغش اومدند! یادآوری روزهای سخت گذشته، جز عذاب روحی براش ثمره ی دیگه ای نداشت دوباره تلخ ترین روز زندگیش جلو چشمش جون گرفت ...همون روزی که همزمان سه چیز مهم رو از دست داد مادر و برادر و سلامتیش ... تک تک صحنه های تصادف جلو چشمش میومد و روح و روانش رو به بازی می گرفت یازده سال پیش خانواده ی چهارنفره خوشبختی بودند، افسون مثل همه هم سن و سال هاش شیطون و بازیگوش بود یه برادر چهارده ساله به اسم افشین داشت... یه روز تصمیم گرفتند برند مسافرت! تو ماشین پدرش نشسته بودند؛ افشین دائم مسخرش می کرد و می گفت : چقدر تو زشتی ! من از تو خوشگل ترمبالاخره طاقت افسون تموم شد ... با عصبانیت تو موهای برادرش چنگ انداخت ... افشین از درد جیغ بلندی کشید ... پدرش برگشت عقب تا ساکتشون کنه اما تو کسری از ثانیه،اتفاقی که نباید می افتاد رخ داد! ... هم زمان چند تا خانواده داغدار شدند... حواس پرتی پدرش باعث مرگ سه نفر شد ! مادر مهربونش ، برادر عزیزش و سرنشین ماشین جلویی ... افسون هم برای همیشه پاهاش رو از دست داد و تبدیل به یه پرنده داخل قفس شد ..
با وجود اینکه سال های زیاد از اون حادثه می گذشت؛ هنوز هم ناله های افشین تو گوشش زنگ می زد! سر خونی مادرش جلو چشمش میومد و ماشین داغون شدشون لحظه ای از خاطرش محو نمی شد ... مصیبت پیش اومده کمر پدرش رو شکست...آقا حسین مجبور شد کل زندگیش رو بفروشه تا دیه اون فرد رو بده اما واسه زن و پسر از دست رفته اش هیچ کاری از دستش برنیومد تا انجام بده ... فقط داغشون تا ابد به دلش موند... برای افسون کوچولو سخت بود قبول کنه دیگه مادری نداره دست نوازش رو سرش بکشه و شبا واسش قصه بگه ...برادری نداره که با وجود دعواهای همیشگی شون، مونس و غمخوار هم باشند یادش نمی رفت چطور افشین براش بزرگتری می کرد و نمیذاشت آب تو دلش تکون بخوره... بعد از اون حادثه؛ تا مدت ها تو شوک از دست دادن مادر و برادرش خواب راحت نداشت از طرف دیگه روزی که تو بیمارستان ازش خواستند راه بره و اون نتونست !تو همون عالم بچگیش، مرگ آرزوهاش رو به چشم دید ، حرف دکترش هنوز یادش بود که گفت اگه دنبال درمان باشند پاهاش مثل اولش میشه اما پدرش پولی نداشت برای پاهای افسون خرج کنه... افسون مجبور به قبول سرنوشت تلخش شد "برای کسی که لذت پرواز رو چشیده، قفس حکم مرگ رو داره" تحمل این همه درد برای بچه یازده ساله زیادی سخت بود ! اشک های حلقه زده تو چشمش رو پاک کرد... خیلی وقت بود با تظاهر زندگیش رو می گذروندتظاهر به خوشبختی" حکایت من، حکایت کسی است : که عاشق دریا بود اما قایق نداشت؛ دلباخته سفر بود اما همسفر نداشت ؛ حکایت کسی است که زجر کشید اما ضجه نزد؛ زخم داشت ولی ناله نکرد؛ نفس می کشید اما هم نفس نداشت ؛ خندید اما غمش را کسی نفهمید " نمی خواست با بروز دادن غم و غصه اش پدر مهربونش رو آزار بده ...اما خوب می دونست پدرش هم تو تنهایی هاش زیاد غصه می خوره .. چند باری اشک های پنهونی آقا حسین رو دیده بود ؛ کاش کاری از دستش برمیومد و نمی ذاشت پدرش بیشتر از این عذاب بکشه...ساله می شد44 آهی از ته دل کشید ؛ فردا یه سال دیگه از عمرش می گذشت و اون با وجود همه مشکلات زندگیش بازهم شکر گذار خدا بود ! به خاطر پدر مهربونش، به خاطر دوست های خوبش و به خاطر دریای مواج که منشا آرامش افسون بودپشت چراغ قرمز وایستاد، آرشام یک ریز حرف می زد اما اون متوجه هیچ کدوم از حرف های دوستش نبود و نمی دونست داره چی میگه
تمام فکرش درگیر خواب دیشبش بود"دخترک ویلچرنشین کنار دریا ؛ لباس خواب سفیدی تنش بود و داشت نقاشی می کرد ...
romangram.com | @romangram_com