#مرد_یخی_پارت_2
"شیده به آرامی صندلی افسون رو حرکت می داد و تو ذهنش دنبال جمله ای میگشت تا حال و هوای دوستش رو عوض کنه -راستی افسون من همیشه بهت حسودیم میشه! -حسودی؟ چرا عزیزم!؟ -برای این که حیاط ویلاتون رو به دریاست و تو مجبور نیستی حجاب کنیخودش هم میدونست حرفش بی محتواست! ولی دوست نداشت افسون تو حال خودش باشه و بیشتر غصه بخوره افسون خنده مستانه ای کرد -جوری میگی حیاط ویلاتون انگار مال خودمونه!بعد با لحن پر از خنده ای ادامه داد: -ما سرایداری بیش نیستیم! -بی انصاف نباش دختر! دایی من هیچ وقت به چشم سرایدار به شما نگاه نکرده ! اون معتقده تو و پدرت جزئی از این خونه اید ! -میدونم شیده جان ! آقای صالحی همیشه به ما لطف داشتند اگه ایشون نبودند من و پدرم آواره کوچه و خیابون می شدیمشیده اخمی کرد...از دست خودش عصبانی بود ! میخواست فضا رو عوض کنه بدتر دردهای افسون رو یادش انداخت ! ده سال از اقامت افسون و پدرش تو این ویلا می گذشت...تو این مدت اهالی محل عاشق این پدر و دختر بامحبت و مهربون شده بودند !با گذشت این همه سال هنوز هیچ کس از رازهای زندگی این خانواده دو نفره خبر نداشت ! نمی دونستند اهل کجا هستند و چرا اومدند اینجا!
-افسون نهار میایی بریم خونه ما؟ -نه فدات شم تو که میدونی من بدون بابا حسین کوفت هم نمی خورمشیده بلند خندید و با شیطنت گفت: -بله آوازه عشق و علاقه تو و پدرت همه جا پیچیده! فکر نکنم کسی رو مثل شما دیده باشم !افسون چشماش رو بست،همه احساسش رو تو صداش ریخت :
-نمیدونی چه حسه قشنگی پدری داشته باشی باوجود نقص بدنی بازهم دوستت داشته باشه ...با یه دنیا عشق کارهات رو انجام بده و هیچ وقت خم به ابرو نیاره ...
من چطور میتونم رفیق نیمه راه بشم و بابای مهربونم رو تنها بذارم ! بچه که بودم فکر می کردم فرشته ها از جنس زن هستند اما خیلی وقتهفهمیدم مردها هم می تونند فرشته باشند درست مثل پدر من!اون یه فرشته زمینیه.. شیده از این همه احساس به وجد اومد -میدونی بزرگترین وجه تشابه تو و پدرت چیه ؟ -ظاهرمون؟ -نه عزیزم! بزرگترین شباهت شما قلب مهربون و روح لطیفتونه خسته شده بود از این همه تنش، بلند شد، رفت سمت در ...بعد از یه مسافرت طولانی، حمام گرم می چسبید!خونه اش تو بهترین منطقه شهربود، نمای زیبای خونه هر بیننده ای رو جذب می کرد اما برای یه نفر زیادی بزرگ بود!خودش هم نمیدونست از مساحت اینجا چطور استفاده کنه ... بیشتر فضا بلا استفاده مونده بودند ! همیشه علاقه داشت گرون ترین جنس های موجود تو بازار رو بخره،خونه اش بی شباهت به مغازه های عتیقه فروشی نبود اکثر وقت ها تنها مهموناش آرشام و خواهر اون آنیا بودند! آرشام و ارمیا تو یه رشته درس خوندند ... دوستیشون از ترم دوم شروع شد و تا الان ادامه داشته! حالا هردو مهندس های ماهری شدند و با همکاری هم شرکت بزرگی رو تاسیس کردند ! آنیا خواهر آرشام، چشم های آبی و اندام زیبایی داشت ، خیلی سعی می کرد خودش رو به ارمیا نزدیک کنه اما نفوذ به قلب یخی این مرد کار هر دختری نبود! خونه با همه بزرگیش فقط یه خدمتکار داشت ! پنج سال پیش وقتی ارمیا تصمیم گرفت خونه مادرش رو با همه خاطرات خوب و بدش ترک کنه، زری رو همراه خودش به اینجا آورد...ساله بود که تو دنیای به این بزرگی یه ستاره هم نداشت! بدبختی مثل بختک رو زندگیش افتاده 54زری یه بیوه زن بوداما ارمیا هیچ وقت دلش برای زری نسوخت! شاید حق با آرشام بود که می گفت تو سینه ارمیا چیزی به اسم قلب وجود نداره! در اتاق خواب رو باز کرد و رفت داخل یه تخت خواب دو نفره سلطنتی با آینه قدی مشکی ، تابلو فرش روی دیوارو آباژور سفید بلند کنار تخت تنها وسایل اتاق رو تشکیل می دادند
یه اتاق ساده اما پر از آرامش ...برای مردی مثل ارمیا اینجا بهشت حساب می شد کتش رو انداخت رو تخت و دکمه های پیرهن کرمی خوش دوختش رو یکی یکی باز کرد ...
خیلی از دخترها آرزوشون بود فقط یه بار سرشونو رو سینه پهن ارمیا میذاشتند و اسیر بازوهای قدرتمند این مرد می شدند اما اون هیچ کدوم از این دخترها رو لایق هم آغوشی نمی دونست!!ساله دنیای عجیبی داشت33این مرد افسون با دیدن پدرش لبخندی از ته دل زد ...-شیده بریم اون سمت حیاط بابا حسینم اونجاست-وای دختر چطور تونستی از این فاصله تشخیص بدی !افسون با عشوه، موهای رو پیشونیش رو کنار زد ، پلک های بلندشو رو هم گذاشت -عزیزم مگه نمیدونی چشم های من مثل عقاب میمونهشیده خوشحال از دیدن لبخند رو لبهای دوستش، با هیجان خاص خودش جواب داد -اگه چشم های عقاب به زیبایی چشم های تو بود همه شکارچی ها بسیج می شدند تا فقط عقاب شکار کنند -خب حالا اغراق نکن دختر خوب! باید به عرضت برسونم خودت خوشگل تری! چشم های سبز و موهای طلاییت و دماغ ودهن کوچولوت از تو یه فرشته ساخته! شیده با شیطنت ابرویی بالا انداخت -میگم اگه ما از خودمون تعریف نکنیم کی بیاد تعریف کنه پس؟!یادته پسره آقایی رضایی به من گفت نامادری سیندرلا به تو هم لقب آنشرلی رو داد افسون قیافه حق به جانبی گرفت -اون کوررنگی داشت عزیزم ! آخه موهای مشکی من کجاش شبیه موهای آنشرلیهنزدیک آقا حسین که رسیدند، شیده دیگه جوابی نداد ...همیشه پیش این مرد، آروم و ساکت بود! یجورایی خجالت میکشید ! ساله اش انداخت که به خاطر سختی های زندگی،
گرد و غبار پیری زودتر از موعود 54افسون با یه دنیا عشق نگاه پدر رو صورت لاغرش نشسته بودند!پدرش هنوز متوجه حضور اونا نشده و محو تماشای گل های زیبای داخل باغچه بود که حاصل تلاش شبانه روزی خودش بودند -سلام بابایی خسته نباشید
آقا حسین با شنیدن صدای ظریف و پر از ناز دخترش چشم از گل های سرخ برداشت و برگشت سمت افسونش -سلام عزیزدل بابا زنده باشی عزیزم !
نقاشیت تموم شد بابایی ؟! -بله یه طرح زدم باید ببینید خیلی خاص شده ! دوست دارم نظرتون رو درموردش بشنوم آقا حسین لبخندی نثار دخترش کرد -آفرین دختر نازم ...شیده خانم شما چطوری خوبی؟شیده با صدایی ضعیفی که ناشی از خجالتش بود، جواب داد -ممنون به مرحمت شما-بیایید بریم خونه یه سوپی پختم انگشتاتونم بخورید-من دیگه مزاحمتون نمیشم! افسون با دلخوری نگاه شیده انداخت -لوس نشودختر بیا بریم ! میدونی دست پخت بابای من حرف نداره از دستت میرهشیده لبخندی زد و کلمات نامفهومی به معنی باشه زمزمه کرد ... خودش هم نمی دونست چرا جلوی پدر افسون انقدر با حجب و حیا می شد ! شایدبه خاطر شخصیت آقا حسین بودکه فرد مقابل تحت تاثیر بزرگ منشی و مهربونیش قرار می گرفت هر سه نفر در کنار هم سمت خونه کوچیک ته باغ رفتندآقای صالحی دایی شیده، خیلی اصرار داشت تا اونا تو خود ویلا زندگی کنند اما حسین قبول نکرد اون معتقد بود ویلا برای دونفر زیادی بزرگه-بفرمایید دختر خانم های گلشیده ویلچر افسون رو به داخل هدایت کرد خونه شامل یه اتاق دوازده متری با یه آشپزخونه کوچیک می شدگوشه اتاق یه تخت برای افسون گذاشته و وسایل شخصیش رو اطرافش چیده بودند که بتونه به راحتی از اونا استفاده کنهاینچی صنام و یه بخاری قدیمی بقیه 45یه فرش ارزون قیمت دوازده متری، کف اتاق خودنمایی می کرد ،تلویزیون وسایل اتاق رو تشکیل می دادند -افسون جان پیش ما میشینی؟یا بذارمت رو تختت؟ -بابایی بذار رو تخت ، بدنم خسته است-باشه عزیزم
آقا حسین رفت سمت دخترش و آروم بغلش کرد ! افسون انقدر لاغر و نحیف بود که پدرش وزنش رو احساس نمی کرد شاید پنجاه کیلو هم نمی شد!
romangram.com | @romangram_com