#مرد_یخی_پارت_1


وارد اتاق شد، با کفش های چرم قهوه ایش رو پارکت سفید راه می رفت و ابهت مردانه اش رو به رخ می کشید

نور از فضای شیشه ای نفوذ کرده و باعث شده بود چشم های عسلیش بدرخشه ...کت و شلوار سفید با مارک canali اندام درشتش رو قاب گرفته بود سیگار برگش رو با ژست خاصی برد سمت لبش ... با دیدن عکس روی دیوار، ابروهای مشکی خوش فرمش تو هم کشیده شدند دوباره آتش خشمش شعله ور شد!.. کدوم احمقی بدون اجازه، وارد اتاق اون شده و این قاب عکس نفرت انگیز رو به دیوار زده !؟ صدای بم و مردونه اش چهار ستون خونه رو لرزوند... -زری زود بیا اینجا! زن بیچاره با شنیدن فریاد بلند آقا سریع سمت اتاق حرکت کرد ، تو دلش اسم خدا رو صدا می زد... وقتی آقا خشمگین می شد هیچ کس جلودارش نبود ! هیکل تپلش رو از در رد کرد ،نفس عمیقی کشید تا از استرسش کم شه-بله آقا امری با من داشتید ؟ -این عکس اینجا چی کار می کنه !؟ مگه من نگفته بودم کسی حق نداره وارد اتاق کار من بشه ؟! حالا کی به خودش اجازه داده بیاد اینجا و عکس این زن عوضی رو تو اتاق من بزنه!؟ زری از ترس زبونش بند اومده بود ... نمی دونست چی جواب بده !قبل از برگشتن آقا از مسافرت، پیش بینی همچین روزی رو می کرد ! با عصبانیت رفت سمت زری-با توام مگه کری؟ میگم کدوم آدم احمقی این عکس رو تو اتاق من گذاشته!؟ قبل از این که زری جوابی بده، صدای محکم زنی رو شنید -کار منه ! تو کسری از ثانیه عصبانیتش فرو کش کرد و جای خودش رو به تعجب داد

-مامان؟

دوباره همون کار تکراری همیشگیکنار ساحل نشسته بود و دریا رو نقاشی می کرد ...

هر روز یه طرح جدید از دریا میکشید و باعث تحسین اطرافیان میشد اما هیچ کس احساس این دخترک تنها و ویلچرنشین رو درک نمی کرد ...

چون دریچه نگاهشون با افسون متفاوت بود! اونا مفهوم دریا رو درک نکردند ... دریا تو نگاه افسون مظهر همه خوبی هاست.. آرامش، عظمت ،عشق ،زلالی ، پاکی و...به خاطر همینه نقاشی هاش هیچ وقت تکراری نشدند ...هر کدوم یه نمادی از دریا رو نشون می دادند -سلام خانم نقاش !خدا قوت بانوافسون با شنیدن صدای دوست قدیمیش، سرش رو بلند کرد...لبخند زیبا و ملیحی رو لبش آورد -سلام شیده خانم گل !سلامت باشی عزیزم ...بیا ببین طرح امروزم چطور شده؟ شیده با تحسین نگاه بوم کرد ، بعد نگاه پر از محبتش رو سمت افسون نشونه رفت...فقط خدا می دونست چقدر این دختر زیبا و هنرمند رو دوست دارشت...افسون فقط براش یه دوست ساده نبود بلکه حکم معلم رو داشت ...خیلی چیزها ازش یاد گرفته ، مهم ترینش صبوری بود! -به پا غرق نشی شیده با شنیدن این حرف بلند زد زیر خنده-انقدر نقاشیت طبیعی به نظر می رسه ، می ترسم واقعا غرق بشم ...خوش بحالت دختر، تو یه هنرمند واقعی هستی باد موهای مشکی همچون ابریشم افسون رو بازی می داد... اشک تو چشم های به رنگ شبش جمع شد...آروم زمزمه کرد : چه فایده! هنرمند بودنم فقط محدود به دریاست ...کاش می تونستم جاهای مختلف برم و طرح بزنمشیده حرف های پر از درد دوستش رو شنید و قلبش پر از غصه شد ... اگه قدرت داشت دلش میخواست پاهاش رو با افسون تقسیم می کرد! خیلی دردناکه دختر با

استعداد و خوشگلی مثل افسون، اسیر این صندلی فلزی باشه!زری با عجله از اتاق خارج شد، می دونست وقتی این پسر و مادر با هم رو به رو بشند، ممکنه اتفاق ناگواری بیافته و دودش به چشم اون بره ارمیا با چشم های ریز شده نگاه مادرش کرد،کت و دامن مشکی خوش دوخت با روسری سفید!...مثل همیشه شیک و تمیز... شش ماه از آخرین دیدارشون می گذشت، هنوز هم مونس خانم پر ازغرور و ابهت بود...

تنها ویژگی مشترک ارمیا و مادرش روحیه سرد و سلطه جویانه اشونه ! هیچ کدوم تلاشی برای شکستن سکوت سنگین بینشون نمی کردند ! تو فرهنگ لغت این خانواده، کلمات محبت آمیز و ابراز علاقه تعریف نشده! بالاخره مونس خانم به حرف اومد: - این همه میری سفرهای خارج از کشور، نمیتونی یه سر به مادر و خواهرات بزنیارمیا پوزخند صداداری زد:مگه من واستون مهمم؟!شما چی شده یهو تصمیم گرفتید بهم سر بزنید ؟! نکنه باز میخواهید بحث این دختر عوضی رو پیش بکشید ؟!آهی کشید ورفت سمت میز، سیگار رو تو جاسیگاری خاموش کرد وقتی جوابی از مادرش نشنید، خودش ادامه داد:نیومده عکسشو زدید دیوار که چی بشه؟! من دوباره خر بشم ؟ نه مادر من! قلب ارمیا خیلی وقته سنگ شده ! دیگه با دیدن زیبایی هیچ دختری دلم نمیلرزه ! آروم برگشت سمت مادرش و لبخند کجی رو تحویلش داد... مونس خانم بدون اینکه خم به ابرو بیاره، با غرور زیاد جواب داد -عکسش رو نزدم تا تو برگردی سمتش! زدم تا آینه دق بشه واست! شاید به خودت بیایی ودست از این بازی مسخره برداری -کدوم بازی مادر مهربونم؟ مادر مهربون رو با تمسخر گفت...چیزی که هیچ وقت تو وجود این زن ندیده، مهربونی بود!!! -نگو که مشکلات زندگی اون زیر سر تو نیست ! ارمیا خطوط فرضی رو میز کشید ! -من یه بار انتقامم رو ازش گرفتم و اموال پدرش دود شد رفت هوا ! خودت که منو میشناسی

ققط یه بار زهرم رو می ریزم نه بیشتر! -انتظار داری باور کنم تو پدرش رو ننداختی زندان؟ صاف ایستاد ... همیشه مکالمه با مادرش براش سخت ترین کار دنیا بود ! -مشکل خودتونه هنوز پسرتون رو نشناختید! مونس خانم بدون توجه به لحن کنایه آمیز پسرش ، انگشت اشارش رو گرفت سمتش! -اگه این اتفاقات اخیر زیر سر تو هست؛ بهتره زودتر تمومش کنی ! -انگار من و شما حرف هم رو نمی فهمیم مادر! ولی اینو یادتون باشه اگه یکبار دیگه عکس این آشغال عوضی تو خونه ام ببینم روزگارشو سیاه می کنم! به نفعتونه دست از کارهای مسخرتون برداریدمونس خانم با گفتن این جمله" تو هیچ وقت آدم نمیشی" اتاق رو ترک کرد ...

ارمیا با آرامش رو صندلی چرخ دارش نشست و پاهاشو رو میز گذاشت، دوباره سیگاری روشن کرد و برد سمت لبش... آروم زمزمه کرد" شما هم هیچوقت مادر خوبی نمی شید

romangram.com | @romangram_com