#مرد_یخی_پارت_89


دلش می خواست برگرده و بگه همه ی حرف هام الکی بود و می خواستم تو به خودت بیایی...اما بازهم سکوت رو ترجیح داد

حس کرد جسم سنگینی رو زمین افتاد...سریع برگشت و مجتبی رو دید که دو زانو نشسته بود و آروم اشک می ریخت ...از دیدن این صحنه قلبش فشرده شد.

-باشه حرف نزن ...باهام قهر باش اما قبلش به حرف های دل منم گوش کن ! شاید افشین هم تو وضعیت من بود، مرگ رو به زندگی ترجیح می داد! تو نمی دونی چی می کشم وقتی بابا یونس رو می بینم ! همون کسی که راضی شد من بی پدر بشم ! همون کسی که فکر کرد میتونه جای خالی پدر و عمو و خاله رو برام پر کنه ! دلم می خوادبا مرگم دهن کجی کنم به همه ی محبت هاش که هیچ وقت نتونست دلم رو نرم کنه! نگو مجتبی چه قدر تو کینه ای هستی ! تو نمی تونی بفهمی من چی می کشم! پدرم گناهکار بود درسته...قتل عمد انجام داد اینم درسته اما اون تو اوج اعصبانیت یه خطایی مرتکب شد و بلافاصله پشیمون شد ... شاید بابا یونس جای پدرم بود و می فهمید زنش معشوقه ی دوستشه،

همین اشتباه رو مرتکب می شد ...من نمی خوام از کار بد پدرم دفاع کنم اما دلگیرم از پدربزرگی که واسه انتقام راضی به یتیمی نوه اش شد ! هیچ کس تو این سال ها تنهایی و بی کسی من رو درک نکرد! دوست دارم خواهرم باشی و وقتی مردم نذاری بی کس و تنها مثل پدرم تو گوشه قبرستون بپوسم! گاهی بیایی دیدنم و گلی برام هدیه بیاری ! دلگیر نباشی از دست برادری که هیچوقت تکیه گاهی نداشت تا یاد بگیره چطوری میتونه تکیه گاه باشه

افسون بیشتر از این نتونست در مقابل سیل اشک هاش مقاومت بکنه و با صدای بلند شروع به گریه کرد

برای مجتبی و تنهایی هاش، برای عمویی که در عین گناهکار بودن بی گناه از دنیا رفت، برای خاله ای که یه عمر تو ذهنش یه فرشته بود و حالا نمی تونست خیانتش رو قبول کنه، برای بابا یونسی که با احساساتش زندگی همشون رو تحت تاثیر قرار داده بود، از ته دل اشک ریخت... تو خواب و بیداری احساس کرد کسی صورتش رو نوازش می کنهبه سختی چشم های باد کرده اش رو باز کردبه خاطر گریه ی زیاد، چشم هاش درد می کردند و نمی تونست خوب اطراف رو ببینه-سلامصدای ارمیا رو شناخت و سعی کرد چشم هاش رو کامل باز کنهارمیا با لباس بیرون کنارش نشسته بود و داشت صورتش رو نوازش می کرد-سلام کی برگشتی؟خودش هم از شنیدن صدای دورگه و گرفته اش تعجب کردارمیا اخم هاش رو تو هم کشید و با صدای نه چندان دوستانه ای جواب داد: -الان اومدم ... چرا به حرفم گوشش ندادی؟ مگه نگفتم از جات تکون نخور! میدونی با دیدن جای خالی ات چه حالی شدم؟ فکر کردم تنهام گذاشتی!با این حال و روزی هم که الان تو داری مطمئنم اتفاق بدی افتاده! بگو چی شده! کسی اذیتت کرده ؟

با خودش فکر کرد، راستش رو بهش نگم سوءظن اش بیشتر میشه ! اما اگه همه ی حقیقت رو هم بگم حتما حسابی گرد و خاک می کنه

دستش رو بالا برد و با مهربونی روی دست های ارمیا گذاشت

-عزیزم کسی اذیتم نکرده! شما نبودنی یاد خانواده ام افتادم و گریه ام گرفت!

ارمیا با چشم های ریز شده نگاهش می کرد، معلوم بود که باور نکرده

romangram.com | @romangram_com