#مرد_یخی_پارت_88
-چه قدر من خوش خیال بودم ! فکر می کردم بعد سال ها دوباره صاحب برادر شدم و می تونم رو کمک هاش حساب باز کنم ! اما حالا می بینم همش خیال خام بود ! نمی تونم باور کنم وقتی می گی تمام این سال ها به یادم بودی و تو کوچه و خیابون های شهر دنبالم می گشتی ...نمی تونم صداقت رو تو کلامت ببینم وقتی می گی تو رو به عنوان برادر بپذیرم!...چطور می تونم جایگاه افشینم رو به تو بدم وقتی مطمئنم افشین من هیچ وقت حاضر نبود خودکشی کنه و خواهرش رو تنها و بی کس رها کنه ...اگه اون تو شرایط تو بود می موند و مرد و مردونه ازم حمایت می کرد و پشتیبانم می شد...
باشه تو کارهات دخالت نمی کنم پسر عمو !
اشکش رو پس زد و با بغض ادامه داد:
-اما هیچ وقت دیگه حق نداری خودت رو برادر من بدونی ! حق نداری خودت رو با افشین من مقایسه کنی!
از شدت بغض، نفسش بالا نمیومد ...بدون توجه به مجتبی ای که وسط سالن خشکش زده بود و هاج و واج نگاهش می کرد، سمت اتاق رفت و در رو محکم پشت سرش بست
به چند ثانیه نکشید که در اتاقش به شدت باز شد ...
برنگشت تا صاحب نفس های نامنظم رو ببینه...چون می دونست کسی به غیر از مجتبی نیست
-افسون؟
دلش از این همه بغضی که صدای مجتبی نهفته بود به درد اومد اما جوابی نداد و سکوت کرد !
-واقعا دیگه منو لایق اینکه برادرت باشم نمیدونی؟
romangram.com | @romangram_com