#مرد_یخی_پارت_87


با ناراحتی دستش رو برد سمت سرش و فشار داد...باورش نمی شد مجتبی انقدر نا امید باشه که دستی دستی باعث مرگ خودش بشه ...تصمیم گرفت حالا که ارمیا نیست و فرصت مناسبی پیش اومده. بره و با مجتبی صحبت کنه !دلش نمی خواست یک بار دیگه عزیزی رو از دست بده ویلچر رو برد کنار مبل چرمی یک نفره ای که مجتبی روش نشسته بود

-پسر عمو می تونم باهاتون حرف بزنم؟

مجتبی صورتش رو سمت افسون چرخوند ...کمی حالش بهتر شده بود و نفس هاش منظم تر به گوش می رسیدند...لبخند مهربونی زد که شباهت زیادی به لبخندهای ناب آقا حسین داشت: -بله خانم بفرمایید گوشم با شماست

افسون سرش رو پایین انداخت و مشغول بازی با ریشه های شال مشکی اش شد ...کمی مکث برای ردیف کردن کلمات پشت سر هم لازم بود ...

همین که خواست شروع به حرف زدن بکنه، سرش رو بلند کرد و نگاه جدی اش رو تو نگاه منتظر مجتبی دوخت

-انیس خانم می گفت راضی نمیشی قلبت رو عمل کنی! می خواستم بپرسم چرا؟ واقعا چه هدفی از این کار داری؟ چرا می خواهی دستی دستی خودت رو بکشی؟

مجتبی کلافه سری تکون داد و بلند شد

-باید حدس می زدم اونا واسه راضی کردن من تو رو واسطه قرار میدند اما اینو برو بهشون بگو آسمون به زمین بیاد بازم من عمل نمی کنم! واسه تو و حرفات ارزش زیادی قائلم اما این موضوع کاملا شخصیه و ازت میخوام خودت رو درگیر ماجرای من نکنی چون اصلا دلم نمی خواد بهت بی احترامی بشه

اینا رو گفت و با قدم های آروم سمت اتاقش حرکت کرد

قبل از اینکه وارد اتاقش بشه و این فرصت از دست بره، افسون چشم هاش رو بست و با صدایی که بالاتر از حد معمول بود، اون رو مخاطب قرار داد :

romangram.com | @romangram_com