#مرد_یخی_پارت_82
مجتبی با یه خداحافظی بلند از خونه بیرون زد تا کم و کسری انیس خانم رو بخره
آقا یونس اتو کشیده و مرتب رفت سمت سالن
-آقا ارمیا همراه من میایی بریم دنبال ایمان؟
انیس خانم با شنیدن این حرف سیب زمینی به دست از آشپزخونه خارج شد...چادر گلدارش رو روی سر مرتب کرد و قبل ارمیا جواب داد:
-مگه ایمان با ماشین خودش نیومده
-با ماشین خودش اومده بود اما چند دقیقه پیش زنگ زد گفت نزدیک های پلیس راه ماشینش خراب شده!منم گفتم حالا که دارم میرم دنبالش، آقا ارمیا رو ببرم تو خونه حوصله اش سر نره
ارمیا نگاه ناراضی سمت افسون انداخت ...دلش نمی خواست اون رو تنها بذاره! می ترسید همه اش نقشه باشه و بخواند افسون رو ازش جدا کنند!
-ارمیا جان بابا یونس با شماست میری باهاش یا نه!؟
با شنیدن این حرف به خودش اومد و نگاه خیره اش رو از صورت افسون برداشت و برد سمت گل های رو قالی
دلش می خواست بشه همون ارمیای مغرور همیشگی که با هیچ کس رو درواسی نداشت و تیز و برنده حرف دلش رو می زد
romangram.com | @romangram_com