#مرد_یخی_پارت_79
اما قبل از همه ی این ها،باید با ارمیا حرف می زد و قانعش می کرد چند روزی اینجا بمونند دونه های عرق رو سر و صورتش خودنمایی می کردند...لباس خواب صورتی اش خیس آب بود... از سرما و ترس می لرزید و پشت سر هم کلمه ی نه رو تکرار می کرد!
ارمیا با شنیدن صداهای مبهمی از خواب پرید ...احساس کرد دست و سینه اش خیس شدند...
با تعجب چشم هاش رو باز کرد ...اولین صحنه ای که دید بدن لرزون افسون بود.
حلفه دست اش رو باز کرد و آروم صدا زد:
-افسون!...بیدار شو داری خواب بد می بینی !
اما اون هنوزم داشت می لرزید و ناله می کرد : نه ! زود باش دستمو بگیر الان میسوزی
وقتی دید تلاشش بی فایده است، کلافه بلند شد و محکم تکونش داد:
-پاشو دختر! هیچی نیست فقط داری خواب بد می بینی!
افسون آروم چشم هاش رو باز کرد ...قفسه سینه اش به سرعت بالا و پایین می شدند... بدنش از شدت سرما مثل یه تکه یخ بود!
وقتی چشمش به ارمیا افتاد، اشک هاش شدت گرفتند ...باورش نمی شود تمام صحنه های چند لحظه قبل، فقط یه کابوس ترسناک بودند و حقیقت نداشتند !
romangram.com | @romangram_com