#مرد_یخی_پارت_78
صدای تپش قلب همدیگه رو می شنیدند و لذت می بردند از این هم آغوشی ...
ارمیا بود که با صدای گرفته و کشدارش سکوت رو شکوند:
-تو وجود تو چی هست که منو تا عرش می بره!؟هیچ کس برای من مثل تو خواستنی نیست !! دوست دارم کامل از وجودت سیراب بشم اما اینجا جاش نیست، زودتر برمی گردیم ویلا می خوام این دوری جسم هامون رو تموم کنم و پیوند ابدی بهشون بدم
تن افسون از ترس و دلهره به لرزه افتاد ... هنوز زود بود برای یکی شدن ! ...زود بود برای پیشکش دنیای دخترونه اش
ارمیا کمر افسون رو نوازش کرد :
-مگه تو نگفتی نمی خواهی تنهام بذاری پس چرا ازم می ترسی!؟ انقدر بزرگ هستی که بدونی پیش یه مرد بودن چه عواقبی داره! در ضمن خیلی زود میریم برای عمل پاهات ! می برمت پیش بهترین دکترها ! تا بتونی سرپا بشی ! مکثی کرد و با خشونت ادامه داد: -تو فقط مال منی! نمی ذارم کسی بهت چپ نگاه کنه! اصلا همین فردا از اینجا میریم !
افسون جوابی نداد و تو سکوت به آینده ی نامعلومش فکر کرد ...بودن با ارمیا براش آزاردهنده نبود اما نمی خواست به همین صورت، به رابطه شون ادامه بده
بهترین راه حل این بود که با یه روانشناس مشورت کنه...رفتارهای ارمیا زیادی خشن و پر از سو ظن بودند...حس
مالکیتی که تو حرف ها و حرکاتش بود، افسون رو می ترسوند
تصمیم گرفت برای پیدا کردن یه روانشناس خوب از مجتبی کمک بگیره
romangram.com | @romangram_com