#مرد_یخی_پارت_77
ارمیا چند لحظه فقط نگاهش کرد ..بعد با تمام قدرتش اون رو تو آغوشش کشید...لحنش پر از بغض بود
-آره حرف نزن با هیچ کس حرف نزن ...فقط برای من بگو ...برای من بخند ...پیش من بشین ...پیش من نماز و دعا بخون ...پیش هیچ کس نرو ...اونا میخواند تو رو از من جدا کنند ! اصلا بیا فردا از اینجا بریم باشه؟افسون زیر دست های قوی ارمیا اسیر شده بود و هیچ راه فراری نداشت
بوسه های داغی که ارمیا با سخاوت روی صورت و لب هاش می کاشت، اون رو از خود بی خود کرده بود.
احساس می کرد رو آسمون ها سیر می کنه ...
نفس برای کشیدن کم داشت ... دخترونه هاش به بازی گرفته شده بودند
چشم هاش رو بست تا تک تک این لحظه های شیرین رو تو عمق وجودش حک کنه
انگار عطش این مرد تمومی نداشت ...
ارمیا با شور و حرارت به کارش ادامه می داد...می خواست تا صبح از شهد وجود افسون بنوشه و مست بشه
با هر باری که لب هاش، صورت نرم افسون رو لمس می کرد موج موج آرامش به بند بند وجودش تزریق می شد
بالاخره هر دو نفس کم آوردند و بی حرکت تو آغوش هم آروم گرفتند
romangram.com | @romangram_com