#مرد_یخی_پارت_75


نگاه عمیق مجتبی روش سنگینی می کرد

-پس از روی تنهایی بود نه عشق!...ببین افسون من نمیتونم قبول کنم این مرد مغرور و پولدار محض رضای خدا بخواد بهت کمک کنه ...خواهش می کنم منو برادر خودت بدون و اگه مساله ای هست بهم بگو! قول می دم به کسی نگم و فقط کمکت کنم !

حرف های صادقانه مجتبی به دلش نشست... کمی دودل شد بین گفتن و نگفتن !

همین که خواست حرفی بزنه صدای عصبانی ارمیا مانع شد

-خوش می گذره افسون خانم ؟!! منو تک و تنها تو اتاق ول کردی بعد اون وقت ...

ادامه حرفش رو خورد ...می خواست بگه نشستی با پسر عموت لاس می زنی ...

وجودش پر بود از حسادت ...

چند لحظه پیش از پشت پنجره ی اتاق لبخند افسون رو به مجتبی دید و سراسیمه اومد اینجا. ..حتی شلوارکش هم عوض نکرد ... می ترسید دوباره قصه شراره تکرار بشه !

بدون اینکه بهشون اجازه حرف زدن بده ...جلوی چشم های متعجب مجتبی، ویلچر رو با عصبانیت برد سمت اتاق

دوباره شراره و خاطراتش، اون رو بهم ریخته بودند

romangram.com | @romangram_com