#مرد_یخی_پارت_74


با تعجب نگاه چشم های غمگین مجتبی انداخت ...باورش نمی شد این مرد مریضه!

-متاسفم ! انشالله که زود خوب بشی

پوزخند رو لب های مجتبی نقش بست...از حرف هاش بوی نا امیدی به مشام می رسید:

-دعای محال نکن دختر عمو! من خیلی وقته بار سفر بستم میخوام برم پیش پدرم، مادرم، عمو حسین، خاله افسانه و افشین ...نمیدونم چرا سرنوشت خانواده ی ما انقدر تلخ بود اما از تو میخوام به جای همه ما زندگی کنی !

شبنم تو چشم هاش حلقه زد، دوست نداشت دیگه هیچ کدوم از اعضای خانواده اش رواز دست بده!

مجتبی بدون اینکه برگرده سمتش، با مهربونی گفت:

-گریه نکن کوچولو سرنوشت منم این بود !...اصلا بیا بحث رو عوض کنیم چطور با شوهرت آشناشدی؟ عمو خبر داشت می خواهید با هم ازدواج کنید؟

دست و پاش رو گم کرد ...قسمت سخت ماجرا گفتن از ارمیا بود...تصمیم گرفت راستش رو بگه اما با حذف بعضی

قسمت ها

-نه بابا خبر نداشت! بعد از فوتش خیلی تنها و بی کس شده بودم...دلم نمی خواست مزاحم خونه ی دوستم باشم ، ارمیا بهم پیشنهاد داد منم قبول کردم

romangram.com | @romangram_com