#مرد_یخی_پارت_73
یاد خاطراتی که با هم داشتند افتاد و لبخند ناخودآگاهی رو لبش نشست
-خیلی بزرگ شدی افسون! خانم شدی !به نظرت منم بزرگ شدم؟
افسون تازه متوجه حضور مجتبی شد ...با لبخند نیم نگاهی سمتش انداخت
اما جوابی نداد و شروع کرد به بازی با انگشت هاش ...کمی ازش خجالت می کشید
مجتبی روی کاشی های وسط حیاط نشست و زانوهاش رو بغل کرد:
-فکر می کردم تو تمام این سال ها که پیشمون نبودی، پاهات رو عمل کرده باشی...وقتی دیدم هنوز روی ویلچری خیلی تعجب کردم ! آخه من همیشه هر شهری می رفتم، بین رهگذرهای خیابون و دانشگاه و ...دنبال تو می گشتم !
لبخند تلخی زد و خیره شد به برگ درخت :
-منو بابا سال های سختی رو گذروندیم ! بابا حسین به هر دری می زد تا پول عملم رو جور کنه اما نتوست ...بگذریم شما از خودت بگو! چطور شد سر از اردبیل در آوردی!؟
مجتبی آهی کشید و دستش رو برد سمت قفسه ی سینه اش :
-فکر نکن فقط خودت سختی کشیدی! منم مثل تو زندگی سختی داشتم ! فقط سیزده ساله ام بود که پدرم، مادرم رو کشت ! بعد هم قانون پدرم رو...نمیتونی درک کنی چی کشیدم ! درسته تو هم مثل من پدرو مادرت رو از دست دادی اما مال من خیلی دردناک تر بوده!حالا هم که هر لحظه ممکنه قلبم از کار بیافته! بیست سالگی برای همه اوج موفقیته اما برای من مصادف شد با شنیدن خبر بیماری ام ! دیگه این قلب نمیتونست تو هوای آلوده ی تهران نفس بکشه به خاطر همون پناه آوردم اینجا!
romangram.com | @romangram_com