#مرد_یخی_پارت_72


می خواست کمی تنها باشه و فکر کنه ...احساس می کرد دیگه بیشتر از این نمیتونه این بار سنگین رو تحمل کنه ! ...اگه اعضای خانواده اش می فهمیدند ارمیا چی به سرش آورده و چه قدر اذیتش کرده حتما حساب اون مرد رو می رسیدند!

یه لحظه با خودش گفت: بد نیست ارمیا کمی ادب بشه و تقاص کارهاش رو پس بده ! اما وقتی یادش افتاد اون مرد

مریضه و رفتارش دست خودش نیست زود پشیمون شد

"اگه طاها بود حتما می گفتم بابا یونس و بقیه ادبش کنند ! چون اون تو سلامت روح و روان، دل منو شکست و بهم تهمت زد اما ارمیایی که هر روز کلی قرص برای آرامش اعصاب استفاده می کنه، کسی که خانواده اش دوسش ندارند، کسی که خیانت نامزدش رو با چشم های خودش دیده وضعیتش با طاها خیلی فرق داره ...من چطور میتونم راضی بشم اون مرد بیشتر از این عذاب بکشه !

سرش رو بلند کرد و از بین شاخه های درخت زردآلو ،به آسمون پر از ستاره چشم دوخت ..

.انگار لبخند خدا رو لا به لای ستاره های درخشان می دید ...

چشم هاش رو بست و از عمق وجودش زمزمه کرد:

-خودت نذار بی راهه برم ! بهم نشون بده که راضی هستی به اون مرد کمک کنم یا نه!

مجتبی دستاش رو تو جیب شلوار ورزشی خاکستری اش کرد و با قدم های آروم سمت افسون رفت

خوشحال بود بالاخره بعد از سالها دوری، بازم می تونست دخترعموی دوست داشتنی اش رو ببینه...

romangram.com | @romangram_com