#مرد_یخی_پارت_69
مجتبی با تعجب یه بار به صورت افسون نگاه می کرد یه بار دیگه به ویلچر زیر پاش ...بالاخره به حرف اومد:
-خدای من تو افسون کوچولویی؟ باورم نمیشه!
با لحن آروم و غمگینی ادامه داد:
-اما توقع داشتم سرپا ببینمت!
افسون لبخند مهربونی زد و با خوش رویی جواب داد:
-سلام پسر عمو! خوشحالم می بینمتون!
مجتبی دوباره خواست چیزی بگه اما آقا یونس با اعتراض دستش رو بلند کرد
-حالا واسه حرف زدن وقت زیاده! بذار بیاییم داخل! زشته دامادمون رو دم در نگه داشتیم
-دامادمون؟!!!"
تازه نگاهش به ارمیا افتاد...لبخند سردرگمی زد ...باورش نمی شد افسون ازدواج کرده باشه!!!
romangram.com | @romangram_com