#مرد_یخی_پارت_68


سوال های پشت سر هم افسون، حسابی ذهن ارمیا رو درگیر کرد ...نمی تونست جواب مشخصی به سوال ها بدهبا کلافگی شیشه ماشین رو پایین آورد و آرنجش رو به در تکیه دادداشت تو بلاتکلیفی و سردرگمی دست و پا می زدوقتی آقا یونس دم در خونه ی مجتبی پارک کرد، ارمیا هم به تبعیت اون ماشین رو نگه داشت

چند لحظه بعد همگی جلوی در، منتظرمجتبی بودند

صداش رو از داخل حیاط شنیدند :

-دارم میام

آقا یونس خنده ی بلندی سر داد

-تو راه زنگ زدم بهش گفتم تورو پیدا کردیم ...حالا انقدر برای دیدنت عجله داره که یادش رفت با آیفون باز کنه! تو همه ی این سال ها نشد یه بار دوره هم جمع بشیم و مجتبی نگه دلم برای افسون کوچولو تنگ شده !

با شنیدن این حرف، اخم های ارمیا ناخودآگاه تو هم کشیده شد ... از همین الان، ندیده و نشناخته نسبت به مجتبی حس بدی داشت

در خونه به سرعت باز شد

چهارچوب در قامت مردونه ی مجتبی رو قاب گرفت

نگاه افسون به مرد قد بلند و نسبتا لاغری افتاد که مثل خودش چشم و ابروی مشکی و صورت سفیدی داشت

romangram.com | @romangram_com