#مرد_یخی_پارت_67


از ذهنش گذشت

-عجب حماقتی کردم خواستم از اونجا دور بشیم !! با پای خودم رفتم دهن شیرآخه من احمق از کجا باید می دونستم همین امروز این آقای دکتر تصمیم میگیره بره اردبیل و به آقا مجتبی اش سر بزنه!بعد هم بین این همه ماشین، من خیلی اتفاقی باهاش تصادف می کنم!

نفس عمیقی کشید، سعی کرد آروم باشه و دنبال راه چاره بگرده

همه راه های احتمای رو تو ذهنش مرور کرد ...می تونست فرار کنه و بره یه شهر دیگه اما تا کی ؟! می تونست خونه ی مجتبی نره! یا اینکه برگرده آستارا سرش رو تکون داد همه ی راه حل هاش مسخره به نظر می رسیدند

صدای بوق ماشین آقا یونس با عث شد سر بلند کنه و لبخندی از سر اجبار رو لب بیاره ...اما افسون با خوشحالی برای انیس جون و بابا یونسش دست تکون می داد

دوست نداشت محبت افسون بین اون و دیگران تقسیم بشه ...تمام توجه این دختر رو برای خودش می خواست اما حالا موقعیتش به خطر افتاده بود

ناخودآگاه سوالی که خیلی اذیتش می کرد رو به زبون آورد: -میخواهی از این به بعد بری پیش پدربزرگت زندگی کنی ؟

با شنیدن این حرف ، لبخند کم رنگی رو لب های افسون نقش بست ...تازه فهمید درد ارمیا چیه !روزهای قبل خیلی به این مساله فکر کرده بود پس بدون درنگ جواب داد: -برای چی برم پیش اونا؟ من طبق قول و قرارمون می خوام پیش تو باشم...این خواسته ی قلبی منه !

مکثی کرد و با زیرکی ادامه داد: -البته میدونی که پدربزرگم بفهمه ما عقد نکردیم و فقط صیغه موقت خوندیم حسابی شاکی میشه ! این تو هستی که

باید تکلیف جفتمون رو مشخص کنی !باید بتونی به این سوالات جواب واضح بدی... جایگاه من تو زندگی تو چیه؟ اگه قراره پیشت بمونم آخرش چی میشه!؟ جواب خانواده ات رو میخواهی چی بدی!

romangram.com | @romangram_com