#مرد_یخی_پارت_66


-خدای من این دختر چه قدر شبیه افسانه ی منه !

آقا یونس مثل آدم های مسخ شده سمت ماشین ارمیا حرکت کرد ...با شنیدن صدای همسرش که اون دختر رو افسون خطاب می کرد شک اش قوی تر شد

زیر لب چند بار اسم افسون رو تکرار کرد!ناخودآگاه دستش سمت قلبش رفت و با خودش فکر کرد: -نکنه این دختر، نوه ی گمشده ی منه! این چشم ها، لب ها ، صورت سفید و گرد مگه میشه به کسی غیر از دختر افسانه من تعلق داشته باشه

انیس خانم برگشت سمت همسرش که بدون پلک زدن رو صورت افسون خیره مونده بود-چیزی شده یونس جان ؟این بار صدای پر از تعجب افسون بلند شد-یونس؟ خاطرات گذشته دوباره براش زنده شد -" بابا یونس ؟ -جانم افسونم؟ -کاش چشم های منم مثل شما خاکستری بود ****** -بابا یونس چرا شما مثل بابا یوسف ریش نگه نمی دارید و همیشه صورتتون صافه؟ " اشک های افسون ناخودآگاه یکی یکی پایین اومدند و صورتش رو خیس کردند

از هیچ کس صدایی در نمیومد تا این که انیس خانم با هیجان گفت: -خدای من ! نکنه تو همون افسون گمشده ی یونسی !!!یادگار افسانه اش...

با شنیدن این حرف، شک افسون تبدیل به یقین شد...با هق هق نالید: -بابا یونسآقا یونس جلو اومد ...نوه اش رو با عشق به آغوش کشید و سر و صورتش رو غرق بوسه کرد -جان بابا ! عمر بابا! حسین تو رو کجا برد که یازده سال منو در به درت کرد! فکر نمی کردم یه تهدید ساده ام باعث شه یازده سال نبینمت...من اونرور از مرگ افسانه و افشبن عصبانی بودم واقعا قصدم این نبود تو رو از پدرت جدا کنم اما حسین حرف منو جدی گرفت و ناپدید شدچند دقیقه ای می شد، ارمیا تو سکوت رانندگی می کرد ...افکارش بهم ریخته بود و نمی دونست باید چی کار کنه دستی تو موهای بلند شده اش کشید و افسون رو مخاطب قرار داد: -خیلی خوشحالی پدربزرگت رو پیدا کردی و دیگه بی کس و کار نیستی؟ افسون با خوشحالی برگشت سمتش ... کنایه ی حرفش رو نادیده گرفت و با مهربونی جواب داد: -معلومه که خوشحالم! امروز بعد از سال ها تونستم دوباره بابا یونسم رو ببینم ! ارمیا پوزخند صدا داری زد : -فکر نمی کردم از دیدن کسی که یه روز تو رو رها کرده خوشحال بشی!! -اون منو رها نکرد! یادمه بعد از تصادفمون،بابا یونس اصرار داشت منو ببره پیش خودش و پاهام رو عمل کنه . البته شرطش این بود که پدرم دیگه به دیدنم نیاد ...اما من و پدرم تحمل جدایی از هم رو نداشتیم یه روز بی سر و صدا، با بابا زدیم به دل جاده و رفتیم شمال! تو تمام این سال ها ما بودیم که ازش فرار می کردیم پس اون تقصیری نداره حالا هم که شنیدی چی گفت! در واقع قصدش این نبوده که منو از بابا دور کنه و فقط از سر ناراحتی وعصبانیت یه حرفی زده که باعث جدایی یازده سالمون شده!

-اوه اوه چه رمانتیک ! چه بابا بزرگ خوبی ! بمیرم براش !

لحن تمسخر آمیز ارمیا باعث شد خوشحال چند لحظه ی پیش افسون جای خودش رو به نگرانی بده:

-میشه بپرسم چرا اینجوری برخورد می کنی؟ خوشحال نیستی خانواده ام رو پیدا کردم؟

ارمیا جوابی نداد و تو سکوت به جاده چشم دوختاز دست خودش حسابی عصبانی بود...

romangram.com | @romangram_com