#مرد_یخی_پارت_65


ارمیا دست و پاش رو گم کرده بود و نمی دونست باید چی بگه آقا یونس رفت سمت صندوق عقب ماشین اش تا ببینه چه قدر خسارت دیدهبا دیدن ماشین داغون شده اش سری از تاسف تکون داد ...صاف ایستاد و نگاه برنده اش رو سمت ارمیا نشونه گرفت قبل از این که چیزی بگه ارمیا سریع گفت: -گردنم رگ به رگ شد نتونستم ماشین رو کنترل کنم...خسارتتون هر چه قدر شده باشه میدم ... بعد هم دسته چکش رو از جیب درآورد-بگید چه قدر میشه تا بنویسم!می خواست زودتر قال قضیه رو بکنه و از اونجا دوربشه

داخل ماشین، افسون با چشم های ریز شده به صحنه رو به رو نگاه می کرد ... احساس می کرد این مرد با موهای کوتاه جو گندمی ، چشم های خاکستری، صورت بدون ریش و بارونی بلند رو می شناسه اما هر چه قدر بیشتر فکر می کرد کم تر نتیجه می گرفت

با باز شدن در ماشین جلویی، نگاهش به اون سمت کشیده شد ! ...از این حسن تصادف خنده اش گرفتفکر نمی کرد دوباره اون خانم دکتر مهربون رو ببینه

انیس خانم از ماشین پیاده شد و رفت سمت همسرش و ارمیا که داشتند با هم چک و چونه می زدند

عینکش رو از چشم هاش برداشت و با صاف کردن صداش، اونا رو متوجه خودش کرد

-سلام آقای کیان فر ! خوب هستید!؟ خوش حالم سالم می بینمتون ...افسون جان هم باهاتون اومده ؟

بلافاصله چشمش به افسون داخل ماشین افتاد، بدون اینکه به ارمیا اجازه حرف زدن بده، رفت سمت ماشین

افسون در رو با لبخند باز کرد

-سلام خانم دکترانیس خانم با لبخند خم شد و بوسه ای رو گونه ی افسون کاشت-خوشحالم دوباره می بینمت عزیزم ! خیلی منتظر تماست بودم اما خبری ازت نشد !

ارمیا داشت حرف میزد تا زودتر قال قضیه رو بکنه اما وقتی دید آقا یونس جواب نمیده و ماتش برده، رد نگاهش رو دنبال کرد و به افسون رسید ...صدای آروم آقا یونس رو شنید و قلبش لرزید

romangram.com | @romangram_com