#مرد_یخی_پارت_64
چند لحظه بعد، ارمیا ماشین رو کنار جاده نگه داشت و خم شد سمت افسون ...با دیدن دو تا تیله ی مشکی متعجب،
صدای خنده اش فضای کوچیک ماشین رو پر کرد-چیه ترسیدی ؟ نترس میخوام شالت رو بکشم جلوافسون با شنیدن این حرف نفسی از سر آسودگی کشید ...یه لحظه با خودش فکرهای بدی کرده بود!
ارمیا دستش رو سمت شال آبی افسون برد و طره ای از موهای مشکی اش رو که با بازیگوشی بیرون اومده بود رو پوشوند
این کارش افسون رو غرق لذت کرد ...
-فکر نمی کردم به حجاب اهمیت بدی!
دوباره سرجاش صاف نشست ...پایین کت سفید اسپرتش رو مرتب کرد و راه افتاد
-من تو قید و بند حجاب نیستم، اگه مادرم یا خواهرهام رو ببینی می فهمی این جور مسایل برامون اهمیت نداره اما وقتی می بینم تو چه قدر به حجابت اهمیت می دی خوشم میاد ...این کاری هم که کردم ناخودآگاه بود ...انگار یه حسی منو! پشت سرمون تو کارم بی تاثیر نبود3وادار کرد تا موهای تو رو بپوشم ...البته نگاه سرنشین های مزدا
دهن افسون از تعجب باز موند ...هر لحظه که می گذشت یه بعد شخصیتی جدید از ارمیا کشف می کرد که کل باورهاش رو زیر سوال می برد ! دبگه حرفی بینشون رد و بدل نشد
چند دقیقه ای بود درد گردن امان ارمیا رو بریده بود! سرش رو بالا برد و سعی کرد گردنش رو ماساژ بده اما این کارش هم زمان شد با جیغ افسون-ارمیا مواظب باشتا خواست به خودش بیاد و ماشین رو کنترل کنه، اتفاقی که نباید بیافته افتادبا کلافگی نگاه جنسیس جلویی اش انداخت که به لطف حواس پرتی اش تقریبا داغون شده بودنگاهش رو برد سمت صورت رنگ پریده ی افسون -آروم باش ! چیزی نشده الان میرم کل خسارتشون رو میدم و میام این رو گفت و سریع پیاده شد ...همزمان راننده ماشین جلویی هم پایین اومد
هنوز پشت مرد سمت ارمیا بود و اون فقط میتونست موهای جوگندمی راننده رو ببینه اما وقتی سمتش چرخید، نفس تو سینه اش حبس شدتمام این مدت داشت از دست یونس ایزدی فرار می کرد اما حالا اون مرد تو چند قدمی اش ایستاده بود! انگار نمی شد با سرنوشت جنگید!
romangram.com | @romangram_com