#مرد_یخی_پارت_63
ارمیا سریع پیاده شد و افسون رو تو ویلچرش گذاشت
همه حواس افسوت،پرت درخت های روی کوه ها و سرسبزی اطراف شد و نشنید صدای ارمیا رو : -جلوتر نری دره است ! من برم زود چایی بگیرم و بیاموجودش پر بود از ارامش ...از دیدن این همه زیبایی سیر نمی شددوست داشت برای همیشه همین جا بمونه و لذت ببره از این نقاشی زیبای خالقش چشم هاش رو بست تا هوای پاک رو به عمق وجودش هدیه بفرستهتو حال و هوای خودش بود که صدایی به گوشش رسید -خاله می تونم به ویلچرت دست بزنم ساله بانمکی پشت ویلچرش ایستاده بود01چشم هاش رو آروم باز کرد و سرش رو برگردوند ...پسر بچه تقریبا با مهربونی جواب داد -آره عزیزم میتونیپسر بچه مثل یه دانشمند کوچک، مشغول مطالعه ویلچر شدافسون با لبخند به این صحنه نگاه می کرد ... تو صورت پسر بچه افشین کنجکاو رو می دید دوباره چشم هاش خیس اب شدند هر بار یاد خانواده هاش می افتاد ناخودآگاه کاسه چشمش تر می شد! دستش روی چرخ ویلچر بود ...یه لحظه احساس کرد داره حرکت می کنه -خاله وایستا داری میری سمت درهصدای مضطرب پسر بچه رو که شنید سریع خواست ویلچر رو نگه داره اما دستش حرکت نکرد... از ترس بدنش مثل یه تیکه چوب خشک شده بود داشت به سرعت سمت دره می رفتفقط تونست از ته دل اسم خدا رو صدا کنهاشک هاش یکی یکی پایین می ریختند ...قلبش تند می زد ...بدنش خیس عرق بود
سعی می کرد ویلچر رو نگه داره اما انگار توانی نداشت... درست لحظه ی آخر که مرگ رو جلوی چشم هاش می دید ،دو تا دوست قوی از پشت ویلچر رو گرفت و نگه داشت نفسش از هیجان بالا نمیومد ...باورش نمی شد که لبه ی پرتگاهه و فقط چند قدم با مرگ فاصله داره نگاه دره ی جلو روش که انداخت، چشماش از عمق زیادش سیاهی رفت ... تپش قلبش رو به وضوح می شنیدبا خودش فکر کرد اگه نگه ام نمی داشتند الان زنده نبودم سرش رو چرخوند عقب تا صاحب دست ها رو ببینه ...اولین چیزی که دید دو تا چشم سرخ بودارمیا از بین دندون های کلید شده اش مثل شیر غرید: -حواست کجاست ! مگه من نگفتم جلوت دره است؟ می دونی اگه میافتادی تیکه تیکه می شدی؟ می خواهی خودکشی کنی ؟ بیا خودم می کشمتصدای بلند ارمیا اشک افسون رو درآورد...با هق هق جواب داد: -به خدا نفهمیدم چی شد! اصلا نمیدونم چرا حرکت کرد ! ارمیا ویلچر رو عقب برد و جای مطمئن گذاشت...بعد با قدم های بلند سمت پسر بچه رفت ...با عصبانیت یقه اش رو گرفت. ..پسر از ترس می لرزید ...ارمیا واقعا وحشتناک شده بود -کوری عوضی؟ نمی بینی اینجا شیب داره ! چرا هل دادی ویلچر رو ؟ اگه چیزیش می شد زنده ات نمی ذاشتمبچه رو هل داد رو زمین و دست هاش رو مشت کردسعی می کرد خودش رو کنترل کنه تا مشت گره خورده اش رو صورت پسر فرود نیادوجودش از ترس و عصبانیت می لرزیدوقتی از دور دید افسون جای شیب دار سمت دره وایستاده و اون پسر به ویلچرش دست میزنه ...چایی اش رو انداخت زمین و سریع دوید سمتشون ...می دونست اتفاقی بدی تو راهه!
کلافه دستی تو موهاش کشید و با خودش فکر کرد اگه نمیومدم چی می شد ؟ حتی تصور مرگ افسون هم براش دردناک بودنگاهش رو برد سمت دختر مچاله شده رو ویلچر ...با دیدن اشک های روون رو صورتش، یه چیزی تو دلش تکون خوردسریع رفت سمتش و بغلش کرد-هیس دیگه تموم شد ! گریه نکن! می خواست بگه طاقت دیدن اشک هات رو ندارم اما نگفت ... افسون هنوز تو شوک بود نمی تونست آروم بگیره ...سرش رو روی سینه ی ارمیا گذاشت و از ته دل اشک ریخت
وقتی کمی آروم گرفت، سرش رو بالا برد و با خجالت گفت: -ممنونم ! تو جونم رو نجات دادیمنتظر جواب شد...اما صدای زمزمه ی ارمیا انقدر اروم بود که به گوشش نرسید: -من از تو ممنونم که به زندگی ام معنا دادیچشم هاش رو بست و سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد چند لحظه یه بار اتفاقات کنار جاده جلو چشمش میومدند و بند بند وجودش رو به لرزه می انداختند با خودش فکر کرد :اگه ارمیا کمکم نمی کرد الان زنده نبودم ... درسته خیلی وقت ها دلم رو با حرف ها و رفتارش شکونده ...درسته غیر مستقیم باعث مرگ باباحسینم شده اما کار امروزش باعث شد تا برای همیشه مدیونش باشممیشه بدی ها رو به دست فراموشی سپرد اما نباید ساده از کنار خوبی های دیگران گذشت
با این فکر لبخندی رو لبش نشست و سرش سمت صندلی راننده چرخید با دیدن چشم های خمار از خواب ارمیا و خمیازه های گاه و بی گاهش دوباره وجودش پر شد از نگرانی
نمی دونست دقیقا دارند از چی فرار می کنند ! اما از حرکات ارمیا کاملا مشخص بود که با همه خواب آلودگی اش، از موضوعی واهمه داره و میخواد سریع از اون شهر دور بشه
تصمیم گرفت حرف بزنه شاید بتونه کمکی تو بیدار موندن ارمیا بکنه
-ارمیا ؟ -بله خانم مارپل ؟از شنیدن لقبی که بهش نسبت داده شده بود، خنده اش گرفت ... -حالا چرا خانم مارپل؟ارمیا نیم نگاهی سمتش انداخت و با شیطنت جواب داد: -آخه مثل کارآگاه ها من و حرکاتم رو زیر نظر گرفتی !
با خنده کمی تو صندلی جا به جا شد ... هیچ وقت فکر نمی کردمرد اخمو و مغروری که تو حیاط ویلا، ویلچرش رو هل داده و تحقیرش کرده بود، انقدر مهربون وشیطون باشه .. ترجیح داد تو سکوت به نگاهش ادامه بده
romangram.com | @romangram_com