#مرد_یخی_پارت_62
-انقدر دوست دارم وقتی اینجوری بغلت می کنم و موهای بلندت تا زمین می رسه!
لبخند صورت افسون رو پوشوند ....می خواست بگه :منم آغوش مردونه و دست های قوی تو رو که مثل حصار دورم پیچیده میشه رو دوست دارماما خجالت کشید حرفش رو به زبون بیاره
نهار تو سکوت صرف شد ...افسون حس می کرد امروز یه چیزی سرجاش نیست ...صورت درهم و اخم های گره خورده ارمیا، بند دلش رو پاره می کرد. می ترسید دوباره رفتارش مثل قبل بشه ! بالاخره دل به دریا زد و پرسید: -چیزی شده؟ چرا ناراحتی؟ ارمیا کلافه سر بلند کرد و به دو تا تیله ی مشکی نگران چشم دوختبه جای این که جواب بده ، بلند شد و رفت سمت پله ها از همونجا داد زد:
-من میرم لباس بپوشم! بعد میام پایین کمک تو ! می خوام تا عصر نشده برسیم اردبیل
ترس از دست دادن افسون و دوباره تنها شدنش باعث شده بود تا فرار کنه از این شهر و آدم هاش...!
همین که از آستارا خارج شدند، ارمیا نفسی از سر آسودگی کشید و نیم نگاهی به افسون انداختحالا دیگه خیالش راحت بود که این دختر فقط مال اون میمونه!نمی خواست افسون رو با هیچ کس شریک بشه !با خودش گفت:-مهربونی ها و خوبی هاش فقط برای منه نه کس دیگه ! بعد از یه عمر از تنهایی در اومدم نمیذارم به همین راحتی از من بگذره و بره پیش فامیل هاش! -ارمیا نمی خواهی بگی داریم از چی فرار می کنیم؟ از رفتارت کامل مشخصه می خواهی زودتر از اینجا بریم با شنیدن این حرف، سرش رو کامل چرخوند سمت چشم های ریز شده افسون .. .سعی کرد حرکات شتاب زده ی خودش رو توجیه کنه -از چیزی فرار نمی کنیم! من فقط می خوام زودتر برسیم اردبیل ! آخه تو اونجا رو دوس داریافسون لبخند کجی زد و از ذهنش گذشت: -تو گفتی منم باور کردم!
تا چند دقیقه حرفی بینشون زده نشد !با زهم افسون بود که سکوت رو شکوند-کاش اول استراحت می کردی بعد راه می افتادیم! اردبیل که فرار نمی کنه سرجاشه !مگه نمی دونی جاده آستارا به اردبیل خطرناکه!چند وقت پیش جاده حیران رو توتلویزیون نشون می داد و می گفت پیچ در پیچه ...کلی هم دره داره ! ارمیا با همون چشم های خمار از خواب، دوباره نگاهش کرد ...ناخودآگاه خمیازه ای کشید و جواب داد: -نترس حواسم هست ! درضمن قبلا این جاده رو اومدم می دونم خطرناکه اما وقتی راننده مثل من حرفه ای باشه هیچی نمیشهجواب افسون فقط یه انشالله از ته دل بودتو طول مسیر ارمیا سعی می کرد خودش رو با زور بیدار نگه داره ...گاهی پلک هاش رو هم می افتادند و اون سریع بازشون می کرددلش یه خواب راحت می خواست اما دور شدن از اون شهر فعلا مهم تر بود وقتی دید دیگه نمی تونه بیشتر از این جلوی خواب آلودگی اش رو بگیره، ماشین رو کنار جاده نگه داشت تا کمی
استراحت کنه و چایی بخوره ! -تو هم میایی پایین ؟افسون با احساس جواب داد: -آره مگه میشه از این طبیعت بکر و دست نخورده گذشت !اینجا شبیه بهشته!
romangram.com | @romangram_com